181
بخش ۴۱ - گفتار اندر پوشیدن راز خویش
به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس هم کاسه دیدم بسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت
در خیمه گویند در غرب داشت
چو بهمن به زاولستان خواست شد
چپ آوازه افکند و از راست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست
کرم کن، نه پرخاش و کین آوری
که عالم به زیر نگین آوری
چو کاری بر آید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردن کشی؟
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل درمندان بر آور ز بند
به بازو توانا نباشد سپاه
برو همت از ناتوانان بخواه
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن کاستعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد