188
بخش ۲۷ - حکایت
چو الب ارسلان جان به جان بخش داد
پسر تاج شاهی به سر برنهاد
به تربت سپردندش از تاجگاه
نه جای نشستن بد آماجگاه
چنین گفت دیوانه ای هوشیار
چو دیدش پسر روز دیگر سوار
زهی ملک و دوران سر در نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب
چنین است گردیدن روزگار
سبک سیر و بدعهد و ناپایدار
چو دیرینه روزی سرآورد عهد
جوان دولتی سر برآرد ز مهد
منه بر جهان دل که بیگانه ای است
چو مطرب که هر روز در خانه ای است
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
نکویی کن امسال چون ده تو راست
که سال دگر دیگری دهخداست