122
غزل شمارهٔ ۳۳
در روی تو دل به ما نمیمٰاند
در راه تو سر ز پا نمیـــــمٰاند
برقع ز جمٰال اگر براندازی
یک خرقهٔ پارسا نمیــــمٰاند
گر جلوه چنین کنی تو، یک زاهد
در گوشهٔ انزوا نمیـــمٰاند
گر نیم تبسم از لبان ریزی
یک خاطر مبتلا نمیــــمٰاند
یا رب تو چه قبله ای که در طوفت
یک حاجت ناروا نمیــــمٰاند
آیم چو برت که مُدعا گویم
صد حیف که مدعا نمیــــمٰاند
ای عشق که سوزیم به کام دل
کام تو ز اژدها نمیمــــٰاند
آغشته به خاک و خون شهیدان را
کوی تو ز کربلا نمیــــماند
ای ماه اگر به او تو مانندی
او هیچ بتو چرا نمیـــمٰاند
گر جان برود چه غم فدای او
آخر غم او به ما نمیـــــمٰاند
جان رفت و برفت از سرم سوداش
بیگانه به آشنا نمیـــــمٰاند
خوش باش بدوستان که این بستان
پیوسته به این هوا نمیـــــمٰاند
می خور دمی و غنیمتی بشمر
کاین نغمه به این نوا نمیـــــمٰاند
گوئی که رسی به مرگ از هجرم
هجر تو ز مرگ وا نمیـــمٰاند
رندی که نمانده هیچ در جائی
درمانده به هیچ جا نمیـــمٰاند
ای آنکه نشان کوی او پرسی
آنجاست که سر ز پا نمیـــمٰاند
گفتی که بیا اگر جگر داری
آنجا جگری به ما نمیـــماند
زنهار مگوی از رضی حرفی
کان هیچ به حرف ما نمـــیمٰاند