151
غزل شمارهٔ ۲۴
سرم سودا دلم پروا ندارد
صباحم شب، شبم فردا ندارد
دلم در هیچ جا الفت نگیرد
سرم با هیچکس سودا ندارد
ز هر جا هر که خواهد، گو بجویش
که او جز در دل ما، جا ندارد
کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم
سرت گردم بکش اینها ندارد
جفا دارد جفا، چندانکه خواهی
وفا دارد؟ ندانم یا ندارد
نیالودی بخونم دامنت را
اگر رنجم ز دستت جا ندارد
فلک را گو که ما دیریست خصمیم
ز دستش هر چه آید وا، ندارد
محبت داند و با ما نداند
مروت دارد و با ما ندارد
رضی رفتست قربان سر تو
ندارد اینهمه غوغا، ندارد