137
شمارهٔ ۱ - در مدح ملک اتسز
ای دو چشم تو بغمزه عالمی بر هم زده
آتش اندر دین و عقل دودهٔ آدم زده
صد هزاران جان فزون از بهر نقش روی تو
بر بساط عشق تو عشاق عالم کم زده
در شب تیره فروغ چهرهٔ چون روز تو
بصد هزاران مشعله در عرصهٔ عالم زده
بر سر کوی تو شبها ساکنان صومعه
باده های عشق خورده ، نعره های غم زده
همچو تیغ نصرة الدین بقعه های مفسدان
غمزهٔ تو توبه های مصلحان بر هم زده
آن خداوندی ، که عالم را نصیب از رأی اوست
دهر زیر دست او و چرخ زیر پای اوست
ای دل شیران عالم صید دام عشق تو
نامهٔ عمر مرا تو قیع نام عشق تو
دستهای زیرکان در زیر سنگ حکم تو
پایهای سرکشان در بند دام عشق تو
از پی مستی جهان را در خرابات فنا
ساقیان فتنه گردان کرده جام عشق تو
روح گامی کی زند الا بکوی مهر تو ؟
عقل کاری کی کند الا بکام عشق تو ؟
عشق تو همچون دعای دولت خوارزمشاه
خواجهٔ دلها شده ، ای من غلام عشق تو
آن خداوندی ، که هست امروز شاه روزگار
بارگاه حضرت او کارگاه روزگار
باز داغ عاشقی در دل رقم خواهیم زد
چنگ در فتراک عشق آن صنعم خواهیم زد
بر در تیمار تو زین پس وطن خواهیم ساخت
در ره اندوه تو زین پس قدم خواهیم زد
هست صحرای غم تو جای شادی ، پس همه
خیمهٔ شادی درین صحرای غم خواهیم زد
عقل و دین بر فرش دیدار تو کم خواهیم باخت
جان و دل با نقش دیدار تو کم خواهیم زد
در جوار حضرت خوارزمشاهی ما و تو
از می دولت چه ساغرها بهم خواهیم زد؟
خسرو عالی ، علاء دولت ، آن کان کرم
آن دل و دست شجاعت ، آن تن و جان کرم
خسروی ، کزوی معالی را کمان دیگرست
مسند خوارزمشاهی را جمال دیگرست
گر چه بود از شاه ماضی حال ما آراسته
خود در ایام شه باقیش حال دیگرست
گر ز صدرا او شود صادر بروزی صد مثال
هر مثالی را ز گردون امتثال دیگرست
صادران و واردان خطهٔ افلاس را
هر زمان از گنج انعامش نوال دیگرست
فکر او از راه قدرت د رهمه میدان علم
هر کجا مرکب برون تازد جلال دیگرست
آنکه هست از سعی او بنیان دین محکم شده
حضرت او مقصد ذریت آدم شده
خسروی ، کز خسروان ظاهر نشد همتای او
برده سودای بداندیشان ید بیضا او
کیمیای دین و دولت گشته باد دست او
توتیای ملک و ملت گشته خاک پای او
از وفاق او سعادت بهرهٔ احباب او
وز خلاف او شقاوت حصهٔ اعدای او
پیر و برنا را نگردد ساخته اسباب رزق
جز بعون رأی پیر و دولت برنای او
هست دریایی بوسعت خاطر میمون
هست گردونی برفعت همت والای او
جز معالی نیست اختر بر همه گردون او
جز معانی نیست گوهر در همه دریای او
بر هوای خدمت او اختیار آسمان
باد بر قطب مراد او مدار آسمان
خسروا، گنج هدی را قهرمانی چون تو نیست
بر سریر مملکت صاحب قرانی چون تو نیست
هست شخص تو ز اجسام زمین ، لیکن یقین
خیل اجرام فلک را دیدبانی چون و نیست
در ظلام ظلم عالم ، از شبیخون فتن
ساحت اکناف دین را پاسبانی چون تو نیست
آسمان چون توان گفتن همی ؟از بهر آنک
در علو مرتبت هیچ آسمانی چون تو نیست
ای شده درگاه تو پیر و جوان را مستقر
زیر چرخ پیر با دولت جوانی چو تو نیست
ای تو از عز و جلالت هر چه خواهی یافته
رونقی از جاه تو خوارزمشاهی یافته
ای ز دوران فلک حاصل شده اغراض تو
بر نخیزد تا ابد افگندهٔ اعراض تو
جوهری با نه عرض تأیید حق موجود کرد
جوهری تو که بود این نه فلک اعراض تو
شعله ای شمس منیر از فکرت نقاد تو
قطره ای بحر محیط از خاطر فیاض تو
ای توکل و روزگار و اهل او اجزای تو
وی تو جمله و آسمان و خیل او ابعاض تو
دست در فتراک اغراض تو زد شرع رسول
لاجرم اغراض او حاصل شد از اغراض تو
ای بحق گشته ز سعی آسمان خوارزمشاه
تا جهان باشد تو بادی در جهان خوارزمشاه
ای هوای تو شده مقصود هر فرزانه را
چرخ با مهر تو خویشی داده هر بیگانه را
صورتی شاهانه داری ، سیرتی در خورد آن
سیرت شاهانه باید صورت شاهانه را
نکته ای ز الفاظ تو ابکم کند گوینده را
شمه ای طبع تو عاقل کند دیوانه را
بدسگال تو اگر یابد ز نعمت دانه ای
در عقب صد دام محنت باشد آن یک دانه را
دشمن جان تو همچون پر شده پیمانه را
کز پس پری نگونساری بود پیمانه را
ای ز انجم در صف هیجا سپاه تو فزون
دشمن جاه تو کم بادا و جاه تو فزون
ای بمدح تو مزین گشته دفترهای من
پر شده از بادهٔ جود تو ساغرهای من
من یکی بحرم ز خاطر ، پر ز گوهر های فضل
گردن و گوش مدیحت راست گوهرهای من
پهلوان نظمم و عهدیست تا کم دیده ای
عرصه های صدر خو خالی ز لشکرهای من
گر چه غایب بوده ام از حضرت معمور تو
مشتمل بودست بر شکر تو دفترهای من
خطبه های مدح تو خواندستم اندر شرق و غرب
وز شرف بر آسمان بودست منبرهای من
ای میان بسته زمانه بر هوای قدر تو
باد گردون لب گشاده در ثنای صدر تو
خسروا، بی کار و بار تو جهان هرگز مباد
تیغ تو از قهر اوباش جهان عاجز مباد
از تو عادل تر تنی اندر جهان هرگز نبود
از تو خالی ، ای شه عادل ، جهان هرگز مباد
گفته های تو بوقت نطق جز معجب نبود
کرده های تو بوقت حرب جز معجز مباد
از کمین تر جملهٔ جودت کهین تفصیل را
جز همه سرمایهٔ دریا و کان بارز مباد
روز و شب هست این دعا کر و بیان عرش را
کز خلایق خسرو آفاق جز اتسز مباد