165
شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالمظفر اتسز
جعد تو کفرست و رخسار تو ایمان ، ای پسر
هجر تو در دست و دیدار تو درمان ، ای پسر
مانده از خد تو خیره ماه گردون ، ای نگار
گشته از قد تو طیره سرو بستان ، ای پسر
کارگاهی نیست عشقت را بجز دل ، ای غلام
بارگاهی نیست مهرت را بجز جان ، ای پسر
گوی دولت از همه عشاق بربایم بفخر
گر زنم دست اندر آن زلف چو چوگان ، ای پسر
چو کمان و تیر دارم پشت و رخساره ، از انک
هست قد و غمزهٔ تو تیر و کمان ، ای پسر
من چرا دادم ؟ نگویی ؟ آب در دیده مقیم
گر تو داری چاه دایم در زنخدان ، ای پسر
ماه خدی ، گر بود ماه سخن گوی ، ای نگار
سرو قدی ، گر بود سرو خرامان ، ای پسر
بخت من خواهی چو زلف خود نگونسار ، ای غلام
کار من داری چو جعد خود پریشان ، ای پسر
مدح خوان خسروم ، با من مکن چندین جفا
از عتاب او حذر کن ، گفتمت ، هان ! ای پسر
گر چه بر من کارها دشوار گشت از هجر تو
گردد از عدل علاءالدوله آسان ، ای پسر
آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست
شهریاری ، کوست در جاه افتخار روزگار
کامگاری کوست از خلق اختیار روزگار
بر وفاق امر او باشد مسیر اختران
بر مراد رأی او باشد مدار روزگار
سجده بردن بر بسیط اوست شغل آسمان
بوسه دادن بر رکاب اوست کار روزگار
نیست بیرون از حل و عقد دولتش
هر کم و بیشی ، که آید در شمار روزگار
همچو عدلش یک شجر نی در بهار مملکت
همچو ملکش یک پسر نی در کنار روزگار
کسوت تأیید او گشته لباس آسمان
خدمت درگاه او گشته شعار روزگار
آنچه او خواهد در آن باشد رضای ایزدی
و آنچه او گوید بدان افتد قرار روزگار
خوانده او را لفظ عزت قهرمان مملکت
کرده او را سعی دولت شهریار روزگار
پای قدر او سپرده رهگذر آسمان
دست عدل او ببرده اقتدار روزگار
گر حساب جود او خواهد که دریابد ، رسد
اندرین سودا بپایان روزگار روزگار
آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست
خسروا ، امروز فخر دودهٔ آدم تویی
روز بازار ملوک عرصهٔ آدم تویی
چون ببخشی ، در سخا صد بار چون حاتم تویی
چون بکوشی در وغا ، صد بار چون رستم تویی
دوستان را از مکارم ، دشمنان را از حسام
در دو حالت اصل سور و مایهٔ ماتم تویی
با جلال همچو چرخ بیستون عالی تویی
با وفاق همچو کوه بیستون محکم تویی
گر سلیمان بد ز خاتم کارفرمای جهان
کارفرمای جهان بی منت خاتم تویی
در سیاست پاسبان مرکز غبرا تویی
در کفایت دیدبان قبهٔ اعظم تویی
بانکوخواهان دولت ، با بداندیشان دین
روز مهر و روز کین بافعل نوش و سم تویی
کیقباد و جم اگر رفتند از گیتی چه باک ؟
برسریر مملکت صد کیقباد و جم تویی
چیره دل در شکلهای معجب و معجز تویی
تیزبین در کارها مهمل و مبهم تویی
در جلال بی نهایت ، در سخای بی کران
مثل تو از جملهٔ شاهان عالم هم تویی
آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست
ای حریم قدر تو گشته مکان آسمان
از پی امرت قضا بسته میان آسمان
پای جاه تو نساید جز رکاب مفخرت
دست بخت تو نگیرد جز عنان آسمان
حب درگاه تو ساکن در ضمیر روزگار
مدح اخلاق تو جاری بر زبان آسمان
تیر تو چون باکمان پیوسته گردد بفگند
از نهیب زخم تو تیر و کمان آسمان
با یمین تو بود اندک یسار بحر و بر
با ضمیر تو بود پیدا نهان آسمان
قدر تو کندر میان آسمان دارد مقر
آسمان دیگرست اندر میان آسمان
جاه تو باشد بر تبت هم قرین روزگار
قدر تو گردد بمنت هم قران آسمان
گر بود از آسمان سود و زیان هر کسی
هست از افعال تو سرد و زیان آسمان
جاه تو گشته بحشمت پیشوای روزگار
رأی تو گشته بدانش قهرمان آسمان
هر زمان بر آسمان برتر شود قدرت ، مگر
در جلالت گشت خواهد آسمان آسمان ؟
آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست
خسروا ، گردون ترا از طبع و دل مأمور باد
آفت چشم بد از عرض کریمت دور باد
رایت منصور آنرا به که دین را نصرتست
نصرت دینی ، همیشه رایتت منصور باد
از سنان و نیزه و پیکان و تیر تو بحرب
شخص بدخواه تو همچو خانهٔ زنبور باد
روز رزم تو سر خصمان نگون آویخته
از سر رمح تو همچون خوشهٔ انگور باد
هر چه نامقدور باشد نزد ابنای زمان
با کمال قدرت و اقبال تو مقدور باد
از نهیب تو برزم و از سخای تو ببزم
قسم حاسد ماتم و بخش موافق سور باد
ذکر انصاف تو در هر کشوری شد منتشر
صیت انعام تو در هر محفلی مذکور باد
گاه و بیگه ، سال و مه ، اندر حضر وندر سفر
ایزدت یار و فلک چاکر ، جهان مأمور باد
بر دوام روزگار و بر نظام ملک تو
هر زمان منشور گردون از پس منشور باد
خاطر اهل زمین بر مدحتت مقصور گشت
همت چرخ فلک بر خدمتت مقصور باد