137
شمارهٔ ۶۹ - نیز در ستایش اتسز
شاهی، که قدر او ز ثریا نشان دهد
درگاه او ز گنبد جافی امان دهد
خوارزم شاه عالم و عادل، که خاک را
سم سمند او شرف آسمان دهد
آن شاه شیر دل ، ملک اتسز که عون او
روباه را مهابت شیر ژیان دهد
تیغش برزم یاری شرع هدی کند
دستش ببزم روزی پبر و جوان دهد
او پشت ملک و دین و ببخشد بیک زمان
هر چان بعمرها شکم بحر و کان دهد
ساقی باس او جگر بدسگال را
شربت همه ز چشمهٔ تیغ و سنان دهد
عنفش بجنگ فعل قضا و قدر کند
لطفش بصلح نظم زمین و زمان دهد
چون بشنود خصایص عدلش خجل شود
آن کس که شرح سیرت نوشیروان دهد
ای خسرو که تیغ تو چو نیلوفرت بحرب
اطراف خاک را صفت ارغوان دهد
هنگام کر و فر کنف آفتاب را
از گرد تیره مرکب تو طیلسان دهد
عفو تو از حدایق جنت خبر کند
خشم تو از صواعق دوزخ نشان دهد
هر روز بامداد جناب ترا به بفخر
خورشید بوسه در طرف آستان دهد
سرمایه مرگ را نبود جز خلاف تو
او را به جای سود زمانه زیان دهد
آن را که نام تو سبک آید بگوش او
دست تو گوشمال به گرز گران دهد
حسادت را سیاست سهم تو جان برد
و احباب را عنایت جاه تو جان دهد
تو بحر بی کرانی و موج نوال تو
اطراف دهر را گهر بی کران دهد
بی کارزار پشت عدوی ترا ز بیم
نقش خیال تیر تو نقش کمان دهد
کینت ز آب شعلهٔ آتش برآورد
قهرت بخاک خاصیت پرنیان دهد
شد وقت آن که مملکت شرق و غرب را
تأیید آسمان بکف تو عنان دهد
رایت نشاط بقعهٔ ما فارقین کند
امرت قرار خطهٔ مازندران دهد
صد پهلوان چو رستم داری و جاه تو
هر روز کشوری بیکی پهلوان دهد
شاها، تویی که دست جواد تو در و زر
چون ابر نوبهار و چو باد خزان دهد
در روشنی چو چشمهٔ خورشید بگذرد
هر علم را که لفظ شریفت بیان دهد
هر کس که سوی صدر تو آید، زاهل فضل
او را قبول مجلس تو نام و نان دهد
از بد چه باک باشد آنرا ؟ که بخت نیک
اندر پناه صدر رفیعت مکان دهد
داده بعدل زمانه سریر ملک
کس را زمانه ملک کجا رایگان دهد
علمست هم نشینت و دانسته ای که علم
جان را لباس زندگی جاودان دهد
آنست پادشاه بحق، کندرین جهان
ترتیب کار مملکت آن جهان دهد
دانا چو یافته نعمت باقی، کجا بحرص
تن در حطام فانی این خاکدان دهد
عاقل نباشد آنکه تواند بعز رسید
آنگه زمام نفس بدست هوان دهد
مردم ز بهر کسب معالی کشد عنا
سگ باشد آن که دل بغم استخوان دهد
منت خدای را، که مرا لطف تو همی
هر چان صلاح هر دو جهانست آن دهد
گاهم عواید تو علاج بدن کند
گاهم فواید تو شفای روان دهد
ندهد بباغ و رواغ بصد سال ابر آنچ
در یک زمانه آن کف گوهر فشان دهد
تا جعد دلبران صفت از غالیه برد
تا روی عاشقان خبر از زعفران دهد
بادی تو شادمان ، که همی اهل فضل را
ایام دولت تو دلی شادمان دهد
افزونت باد زور و توان، زانکه در جهان
دین را همی جلال تو زور و توان دهد