141
شمارهٔ ۵۱ - در مدح ملک اتسز
خسروا ، چون تو آسمان نارد
خدمت و زمانه بگزارد
باد را هیبت تو بر بندد
کوه را حملهٔ تو بردارد
پای تو فروش محمدت سپرد
دس تو تخم مکرمت کارد
روز هیجا ز سر کشان تیغت
هیچ کس را بکس بنگذارد
تیر چون باد تو ز شخص عدو
شکم خاک را بینبارد
همچو مشاطگان عزیمت تو
هر دو رخسار فتح بنگارد
در کف نیزه ، چون عصای کلیم
سحر اعدای دین بیوبارد
سنگ چون موم گردد ، اربر سنگ
اعتقاد تو وهم بگمارد
هر که جان را بمهر تو نسپرد
روزگارش بمرگ بسپارد
زهر با حشمت تو نگزاید
نوش با هیبت و نگوارد
برق تهدید تو جهان سوزد
ابر انعام تو گهر بارد
بر تن اسلام درع تو پوشد
در دل ایام مهر تو دارد
سال و ماه از نشاط خوردن تو
کام شمشیر تو همی خارد
وام دارد عدو ز تیغ تو جان
وقت آمد که وام بگزارد
خسروا ، چرخ با عنایت تو
دل اهل هنر نیازارد
دست بر آسمان برد ، هر کو
پای در خدمت تو بفشارد
بنده ، روزی که پیش تو نبود
از حساب حیا نشمارد
بشنو این قطعه ، کز شنیدن آن
طبع را سمع در نشاط آرد
هر که در نظم این سخن نگرد
بجز از نظم در نپندارد
شاد زی سال و مه ، که شادی تو
غم ابنای فضل بگسارد