85
شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح ملک اتسز
در آمد از غم تو ، ای بخوبی ارزانی
بکار من چو سر زلف تو پریشانی
کنم بطبع فدای تو دیده و دل و جان
که تو عزیزتر از دیده و دل و جانی
بنفشه زلفی و گل خدی و چه می گویم؟
همه سراسر خود دسته های ریحانی
اگر بساط کف پای تو کنم دیده
روا بود ، که سزای هزار چندانی
بزلف و رخ صفت عدل و صورت ظلمی
بچم و لب صفت درد و اصل درمانی
تراست حسن پری حاصل و نیابد کس
وصال روی تو بی دولت سلیمانی
همیشه سست بود در وصال پیمانت
مسلمند ظریفان بسست پیمانی
حلال داری بی جرم خون عاشق خویش
چنین روا بود اندر ره مسلمانی ؟
چه طبع داری ، ای بی وفا ؟که با همه کس
جفا کنی و ازان نایدت پشیمانی
ببی وفایی و بد عهدی و جفاگاری
نه ای زمانه و لیکن زمانه را مانی
گرفته دیدهٔ من پیشه در چکیدن خون
بسان کف خداوند گوهر افشانی
علاء دولت ، شاهی که از مکارم اوست
همه افاضل ایام را تن آسانی
خدایگانی ، فرزانه ای ، که خوانندش
ملوک عرصهٔ عالم سکندر ثانی
بدیع فکرت او را ضیای خورشیدی
رفیع همت او را علای کیوانی
تنش نشانهٔ انواع سعد گردون
دلش خزانهٔ الطاف فضل ربانی
بروز معرکه اندر خراب کردن شرک
نمود خنجر او دستبرد توفانی
ثنای اوست بهین حرز اهل دانش را
ز نکبت ملکی وز بلای گیهانی
خدایگانا، آنی که تا ابد داده است
زمانه بخت ترا مژدهٔ جهانبانی
تویی که لؤلؤ انعام را بکف بحری
تویی که گوهر انعام را بدل کانی
کمال ذات معلی بجاه تست چنانک
کمال جسم طبیعی بنفس انسانی
قوام پیکر اقبال و کامرانی را
بجای پنج حواس و چهار ارکانی
ز حشمتت اثری بود جاه جمشیدی
ز حکمتت طرفی بود علم یونانی
اگر بعهد تو دانای روم زنده شود
دهد گوهی بر خویشتن بنادانی
همیشه تا که بود ذات ایزدی باقی
مدام تا که بود جسم آدمی فانی
ز کردگار ترا باد تحفه آسایش
ز روزگار ترا باد بهره آسانی
نهاد شخص عدوی تو یار رنجوری
بنای عمر حسود تو جفت ویرانی
مباد رنج جداییت شرع و ایمان را
که تو وقایهٔ شرعی و پشت ایمانی