شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
۳ - النوبة الثالثة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۴۳- سورة الزخرف- مکیه )
102

۳ - النوبة الثالثة

قوله تعالى: الْأَخِلَّاءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِینَ بدان که مستحق دوستى بحقیقت خدا است و بس، زیرا که جمال بر کمال و جلال بى‏زوال او راست، ذات ازلى و صفات سرمدى او راست، و وجود بى‏غایت وجود بى‏نهایت او راست، علم بى‏آلت و قدرت بى‏حیلت او راست.
بو بکر صدّیق گفت: من ذاق من خالص محبة اللَّه عز و جل، منعه ذلک من طلب الدنیا و اوحشه من جمیع البشر.
هر که صفاء محبت حق در دل او منزل کرد، کدورت طلب دنیا و قبول خلق، از دل وى رخت برداشت، اگر کسى را دوست دارد از مخلوقان، از آن است که وى بحق تعالى تعلقى دارد، یا از روى دوستى با حق مناسبتى دارد. هر کرا دوستى بود، بحقیقت سرا و کوى و محلت او، او را دوست بود. قال الشاعر:
و ما عهدى بحب تراب ارض
و لکن ما یحلّ به الحبیب
مصراع: مقصود رهى ز کوى تو روى تو بود.
دوستى متقیان و پارسایان از آنست که حق جل جلاله میگوید: إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ دوستى رسول خدا از آنست که خود میفرماید: احبّونى لحب اللَّه عز و جل، پس منتهى همه دوستیها کمال جمال حضرت الهیت است و الیه الاشارة بقوله: وَ أَنَّ إِلى‏ رَبِّکَ الْمُنْتَهى‏ و نشان محبت آنست که هر مکروه طبیعت و نهاد که از دوست بتو آید آن را بر دیده نهى، مصطفى (ص) گفت: لخلوف فم الصائم اطیب عند اللَّه من ریح المسک.
بوى متغیر از دهن روزه‏دار عطر سراپرده قدوسیت است. بر همه عطرهاى عالم مقدم دار چون دوست آن را مى‏پسندد.
قال الشاعر:
زهرى که بیاد تو خورم نوش آید
و لو بید الحبیب سقیت سما
لکان السم من یده یطیب‏
آن دل که تو سوختى ترا شکر کند
و ان خون که تو ریختى بتو فخر کند
و ان دما اجریته لک شاکر
و ان فؤادا رعته لک جامد
دیوانه ترا بیند باهوش آید
و گفته‏اند اى هر که ترا دید بشناخت و هر که بشناخت بیاویخت و هر که بیاویخت بسوخت. و سوخته را دیگر باره نسوزند، بلکه بنوازند، باین نداء کرامت که: یا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ.
چنان که در ازل گفت، عبادى، در ابد هم خود گوید، عبادى. در ازل گفت: عبادى انتم خلقى و انا ربکم الىّ فارفعوا حوائجکم، و در ابد گوید: عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ این خود خطاب است با عامه مؤمنان.
اما خطاب با صدّیقان و نزدیکان آنست که گوید: عبادى هل اشتقتم الىّ، عبادى هل احببتم لقایى. اینست عزیز حالتى و بزرگوار منزلتى، قاصد بمقصود رسیده و طالب بمطلوب و محب بمحبوب، درخت وصل ببرآمده و رسول مقصود بدر آمده، یار بشرط عشق درآمده.
یار هم آخر بشرط عشق درآید
رنج من از عاشقیش هم بسر آید
یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَکْوابٍ این نصیب زاهدان و عابدان است که یکبارگى خود را با طاعت و عبارت دارند و بحکم ریاضت و مجاهدت بر وفق شریعت، روزگار بگرسنگى و تشنگى بسر آوردند. و ملذوذات اطعمه و اشربه دنیا بکار نداشتند، لا جرم فردا در بهشت غلمان و ولدان، پیالهاى زرین بر سر ایشان میگردانند و میگویند: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِی الْأَیَّامِ الْخالِیَةِ وَ فِیها ما تَشْتَهِیهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْیُنُ‏ این نصیب عارفانست و مشتاقان، که تا بودند در آرزوى دیدار جلال و جمال حق بودند، با دلى تشنه و نفسى سوخته و جانى بعشق افروخته، شمه‏اى از عالم دوستى بایشان رسیده و ایشان در آن شمه سراسیمه و متحیر گشته، تحیرى که درون پرده است نه برون پرده، تحیر که برون پرده باشد گمراهى است و تحیر درون پرده، از آثار کمال جلال الهى است.
هر که از خلق بحق نتواند شد متحیرى گم‏راهست، هر که از حق بخلق نتواند آمد، متحیر حضرت درگاهست، هر چند که رود جز بوى بازنگردد.
پیر طریقت ازینجا گفت: روزگارى او را مى‏جستم، خود را مییافتم، اکنون خود را میجویم او را مییابم. این آن تحیر است که آن جوانمردان طریقت بدعا خواسته‏اند که: یا دلیل المتحیرین، زدنى تحیرا و انشدوا.
قد تحیرت فیک خذ بیدى
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
قومى خداى را پرستند بر بیم و طمع، دیده ایشان برین آمد که: یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَکْوابٍ مزدوران‏اند در بند پاداش مانده و دل در غم خلد بسته، قومى او را بمهر و محبت پرستند، عارفان‏اند دل با مهر او داده و در آرزوى دیدار وى سوخته. پیر طریقت گفت: من چه دانستم که مزدور است، کسى کو را بهشت رأس المال است و عارف اوست که در آرزوى یک لحظه وصالست، من دانستم که حیرت بوصال تو طریق است و ترا او بیش جوید که در تو غریق است:
کى خندد اندر روى من بخت من از میدان تو
کى خیمه از صحراء جانم برکند هجران تو
تا کى روم بر بوى تو در کوى جست و جوى تو
با مهر و گفت و گوى تو از هر سویى جویان تو
به داود وحى آمد که: یاد اود، انّ اودّ الاودّاء الىّ، من عبدنى لغیر نوال و لکن لیعطى الربوبیة حقها. یاد اود من اظلم ممن عبدنى لجنة او نار، لو لم اخلق جنة و نارا لم اکن اهلا ان اطاع؟. و مر عیسى علیه السّلام بطائفة من العباد قد نحلوا و قالوا نخاف النار و نرجوا الجنة، فقال مخلوقا خفتم و مخلوقا رجوتم، و مر بقوم آخر، کذلک فقالوا نعبده حبّا له و تعظیما لجلاله، فقال انتم اولیاء اللَّه حقا، معکم امرت ان اقیم.
میگوید: عیسى (ع) بقومى عابدان برگذشت که از عبادت گداخته بودند و میگفتند از دوزخ میترسیم و بهشت امید داریم، گفت از مخلوقى میترسید و بمخلوقى امید دارید و بقومى دیگر برگذشت که میگفتند، ما او را بدوستى او میپرستیم، گفت شما دوستان خدائید بدرستى مرا فرمودند که با شما باشم نشینم، و اللَّه اعلم.