شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
۶ - النوبة الاولى
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۱۲- سورة یوسف- مکیة )
111

۶ - النوبة الاولى

قوله تعالى: «وَ قالَ الْمَلِکُ» گفت ملک، «إِنِّی أَرى‏ سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» من بخواب دیدم هفت گاو فربه، «یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ» و هفت گاو لاغر ایشان را بخورد، «وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ» و هفت خوشه سبز، «وَ أُخَرَ یابِساتٍ» و هفت خوشه خشک، «یا أَیُّهَا الْمَلَأُ» اى گروه خاصّه من «أَفْتُونِی فِی رُءْیایَ» فتوى کنید و پاسخ مرا در خواب من، «إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّءْیا تَعْبُرُونَ (۴۳)» اگر چنانست که خواب را سرانجام شناسان‏اید و تعبیر کنندگان.
«قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ» گفتند این خواب نادرست است، «وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِینَ (۴۴)» و ما بتفسیر چنین خوابها دانا نیستیم.
«وَ قالَ الَّذِی نَجا مِنْهُما» و آن غلام گفت که از آن دو غلام زندانى وى برست، «وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ» و یاد آمد پس فراموشى روزگارى، «أَنَا أُنَبِّئُکُمْ بِتَأْوِیلِهِ» من خبر آرم شما را بتعبیر این کار «فَأَرْسِلُونِ (۴۵)» مرا فرستید.
«یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ» یوسف اى راست گوى‏ راست آهنگ، «أَفْتِنا فِی سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ» فتوى کن ما را در هفت گاو فربه، «یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ» که هفت گاو لاغر آن را مى‏خورند، «وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ» و هفت خوشه سبز، «وَ أُخَرَ یابِساتٍ» و هفت خوشه دیگر خشک، «لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ» تا مگر من با آن مردمان گردم، «لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ (۴۶)» تا مگر بدانند.
«قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً» گفت بکارید هفت سال پیاپى، «فَما حَصَدْتُمْ» هر چه از آن بدروید، «فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ» دانه او را در خوشه او بگذارید، «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تَأْکُلُونَ (۴۷)» مگر آن اندکى که میخورید.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ سَبْعٌ شِدادٌ» پس آن هفت سال برومند هفت سال خشک سخت آید، «یَأْکُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ» آنچه نهاده باشید بیش نفقات را در آن خورده آید، «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ (۴۸)» مگر چیزى که باز گذارید و بسر آرید تخم را و کشت را.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ عامٌ» پس از آن سالى آید، «فِیهِ یُغاثُ النَّاسُ» که در آن مردمان را باران دهند، «وَ فِیهِ یَعْصِرُونَ (۴۹)» و در آن از تنگى برهند.
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ» ملک گفت بمن آرید یوسف را «فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» چون غلام برسولى آمد باو، «قالَ ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّکَ» گفت باز گرد با خداوند خویش شو، «فَسْئَلْهُ» پرس ازو که، «ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» تا حال آن زنان که دستهاى خویش بریدند چیست، «إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ (۵۰)» که خداوند من اللَّه تعالى بآن سازها که ایشان ساختند داناست.
«قالَ ما خَطْبُکُنَّ» گفت کار و بار شما و قصّه شما چه بود، «إِذْ راوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ» آن گه که یوسف را از خود با خویشتن خواندید و جستید، «قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ» گفتند پرغست باد خداى را عزّ و جلّ، «ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ» ما بر یوسف هیچ بدى ندانیم، «قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ» زن عزیز گفت، «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» اکنون پیدا شد راستى، «أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» من او را با خویشتن خواستم، «وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (۵۱)» و یوسف از راست گویانست.
«ذلِکَ لِیَعْلَمَ» این آن راست تا عزیز بداند، «أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ» که من باز پس او با او کژى نکردم، «وَ أَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخائِنِینَ (۵۲)» و اللَّه تعالى نبرد ساز کژان.