110
۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: فَلَوْ لا کانَتْ قَرْیَةٌ آمَنَتْ بزرگست و بزرگوار خداوند کردگار، نامدار رهىدار، کریم و مهربان، خداى جهان و جهانیان، دارنده ضعیفان، نوازنده لهیفان، نیوشنده آواز سایلان، پذیرنده عذر عذر خواهان، دوستدار نیاز و سوز درویشان و ناله خستگان، دوست دارد بندهاى را که درو زارد، و از کرد بد خویش بدو نالد، خود را دست آویزى نداند، دست از همه وسائل و طاعات تهى بیند، اشک از چشم روان، و ذکر بر زبان، و مهر در میان جان، نبینى که با قوم یونس چه کرد؟ آن گه که درماندند و عذاب بایشان نزدیک گشته، و یونس بخشم بیرون شده، و ایشان را وعده عذاب داده، بامداد از خانها بدر آمدند، ابر سیاه دیدند و دود عظیم، آتش از آن پاره پاره مىافتاد، بجاى آوردند که آن عذاب است که یونس مر ایشان را وعده داد یونس را طلب کردند و نیافتند، جمعى عظیم بصحرا بهم آمدند طفلکان را از مادران جدا کردند، کودکان را از پدران باز بریدند، تا آن کودکان و طفلکان بفراق مادر و پدر گریستن و زارى در گرفتند، پیران سرها برهنه کردند و محاسن سپید بر دست نهادند همى بیک بار فغان برآوردند، و بزارى و خوارى زینهار خواستند، گفتند: اللهم ان ذنوبنا عظمت و جلّت و انت اعظم منها و اجلّ، خداوندا گناه ما بزرگست و عفو تو از آن بزرگتر، خداوندا بسزاى ما چه نگرى بسزاى خود نگر. آن گه سه فرقت شدند به سه صف ایستاده صفى پیران و صفى جوانان و صفى کودکان. عذاب فرو آمد بر سر پیران بایستاد. پیران گفتند، بار خدایا تو ما را فرمودهاى که بندگان را آزاد کنید ما همه بندگانیم، و بر درگاه تو زارندگانیم، چه بود که ما را از عقوبت و عذاب خود آزاد کنى؟ عذاب از سر ایشان بگشت بر سر جوانان بایستاد. جوانان گفتند: خداوندا تو ما را فرمودهاى که ستمکاران را عفو کنید و گناه ایشان در گذارید ما همه ستمکارانیم بر خویشتن، عفو کن و از ما درگذار. عذاب از ایشان در گذشت بر سر کودکان بایستاد. کودکان گفتند: خداوندا تو ما را فرمودهاى که سایلان را رد مکنید و باز مزنید ما همه سایلانیم ما را ردّ مکن و نومید بازمگردان، اى فریادرس نومیدان، و چاره بیچارگان، و فراخ بخش مهربان.
آن عذاب از ایشان بگشت و توبه ایشان قبول کرد. اینست که رب العالمین گفت: کَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْیِ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حِینٍ قوله: وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ بىآیینه توفیق کس روى ایمان نبیند، بىعنایت حق کس بشناخت حقّ نرسد، بنده بجهد خویش نجات خویش کى تواند، تا با دل بنده تعریف نکند، و شواهد صفات و نعوت خود در دل وى مقرّر نکند، بنده هرگز بشناخت او راه نبرد. و اللَّه لولا اللَّه ما اهتدینا و لا تصدّقنا و لا صلّینا، آب و خاک را نبود پس بود را چه رسد که بدرگاه قدم آشنایى جوید اگر نه عنایت قدیم بود، دعوى شناخت ربوبیّت چون کند اگر نه توفیقش رفیق بود.
دل کیست که گوهرى فشاند بى تو
یا تن که بود که ملک راند بىتو
و اللَّه که خرد راه نداند بى تو
جان زهره ندارد که بماند بى تو.
قُلِ انْظُرُوا ما ذا فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ همه عالم آیات و رایات قدرت اوست، دلایل و امارات وحدانیّت اوست، نگرنده مىدرباید، از همه جانب بساحت او راه است رونده مىباید، بستان حقایق پر ثمار لطائف است، خورنده مىباید.
مرد باید که بوى داند برد
و رنه عالم پر از نسیم صباست.
وَ ما تُغْنِی الْآیاتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ الادلّة و ان کانت ظاهرة فما تغنى اذا کانت البصائر مسدودة کما أنّ الشّموس و ان کانت طالعة فما تغنى اذا کانت الأبصار عن الادراک بما عمى مردودة. و ما انتفاع اخى الدّنیا بمقلته اذا استوت عنده الانوار و الظّلم.
ثُمَّ نُنَجِّی رُسُلَنا وَ الَّذِینَ آمَنُوا کَذلِکَ حَقًّا عَلَیْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنِینَ تشریف و نواخت مؤمنان است که رب العزّة به نعت اعزاز و اکرام نجات ایشان بر نجات پیغامبران بست، و در نعت تخصیص و تشریف ایشان را درهم پیوست. گفت حق است از ما، واجب است از کرم و لطف ما، که مؤمنان را رهانیم، چنان که پیغامبران را رهانیدیم، تا چنان که بر هیچ پیغامبر روا نیست که فردا در آتش شود و عذاب چشد، هیچ مؤمن را روا نیست که در دوزخ و در عذاب جاوید بماند، فانّه جلّ جلاله اخبر انّه ینجى الرّسل و المؤمنین جمیعا. وَ أَنْ أَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ اى اخلص قصدک للدّین و جرّد قلبک عن اثبات کل ما لحقه قهر التکوین. میگوید: دین خویش از شوب ریا پاک دار، و قصد خویش در جستن کیمیاى حقیقت درست کن دل از علایق بریده، و کمربندى بر میان بسته، و حلقه خدمت در گوش وفا کرده، و خواست خود فداى خواست ازلى کرده، نفس فداى رضا، و دل فداى وفا، و چشم فداى بقا.
نفسم همه عمر در وصالت خواهد گوشم سمع از بهر مقالت خواهد
روحم راحت ز اتّصالت خواهد
چشمم بصر از شوق جمالت خواهد.
ازینجا نور حقیقت آغاز کند، باز محبّت بر هواى تفرید پرواز کند، جذبه الهى در رسد، رهى را از دست تصرّف بستاند، نه غبار زحمت آرزوى بهشت بر وقت وى نشیند، نه بیم دوزخ او را راه گیرى کند. بزبان حال گوید:
عاشق بره عشق چنان مىباید
کز دوزخ و از بهشت یادش ناید
رهى تا اکنون طالب بود. مطلوب گشت، عاشق بود معشوق شد، مرید بود مراد گشت، بساط یگانگى دید بشتافت، تا قرب دوست بیافت، خبر عیان گشت، و مبهم بیان شد، رهى در خود میرسید که بدوست رسید، خود را ندید او، که درست دید.
پیر طریقت گفت: الهى تا آموختنى را آموختم، و آموخته را جمله بسوختم، اندوخته را برانداختم، و انداخته را بیندوختم، نیست را بفروختم، تا هست را بیفروختم، الهى تا یگانگى بشناختم، در آرزوى شادى بگداختم، کى باشد که گویم پیمانه بینداختم، و از علائق وا پرداختم، و بود خویش جمله درباختم.
کى باشد کین قفس بپردازم
در باغ الهى آشیان سازم.