111
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ قلوب العارفین باللّه عرفت، و ارواح الصّدّیقین باللّه الفت، و فهوم الموحّدین بساحات جلاله ارتفعت، و نفوس العابدین بالعجز عن استحقاق عبادته اتّصفت، و عقول الاوّلین و الآخرین بالعجز عن معرفة جلاله اعترفت.
نام خداوندى که عقول عقلاء در ادراک جلال او خیره شده، آبروى متعزّزان در آب جمال او تیره گشته، فهمهاى خداوندان فطنت از دریافت صفات کمال او عاجز آمده. خلق عالم جمله جانها بر من یزید عشق نهاده و جز حسرت و حیرت سود ناکرده، همه عالم را ببوى و گفت و گوى خشنود کرده و جرعهاى از کأس عزّت خود بکس نداده:
اى گشته اسیر در بلاى تو
آن کس که زند دم ولاى تو
عشّاق جهان همه شده واله
در عالم عزّ کبریاى تو
قوله: وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ اللَّه تعالى در ابتداء این سوره بچهار چیز از مخلوقات قسم یاد میکند که لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ انسان آدم است (ع) یعنى: آدم را بنیکوتر صورتى آفریدم و او را از جمله مخلوقات برگزیدم، رقم محبّت برو کشیدم و شایسته بساط خویش گردانیدم، عناصر حس و جواهر قدس و منابع انس در قالب وى پیدا کردم و آن گه مقرّبان حضرت را و باشندگان خطّه فطرت را فرمودم که: پیش تخت وى پیشانى بر خاک نهید و بندهوار سجده آرید که خواجه اوست و شما چاکراناید، دوست اوست و شما بندگاناید.
خاک بر سر کسى که عزّ پدر خود آدم نداند و شرف و جاه و منزلت وى نشناسد و درین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نبرد. خبر ندارد که آدم خود عالمى دیگرست. عالم دواست: یکى عالم آفاق، دیگر عالم انفس و ذلک قوله: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ». عالم انفس آدم است و آدمىزاد، چنان که در عالم آفاق زمین است و آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و نور و ظلمت و رعد و برق و غیر آن، در عالم انفس همچنانست. زمینش عقیدت، آسمانش معرفت، ستارگانش خطرت، ماهش فکرت، آفتابش فراست، نورش طاعت، ظلمتش معصیت، رعدش خوف و مخافت، برقش رجاء و امنیّت، ابرش همّت، بارانش رحمت، درختش عبادت، میوهاش حکمت.
شاه این عالم کیست؟ دل این شاه را وزیر کیست؟ عقل سپاهش، حواسّ چاکرش، دست و پاى جاسوسش، گوش رقیبش، چشم ترجمانش، زبان داعیش، خاطر رسولش، الهام سفیرش، علم سلطانش! حقّ جلّ جلاله پاکست و بزرگوار. آن خداوندى که از مشتى خاک چنین صنعى پیدا کرد، و در آفرینش وى قدرت خود اظهار کرد. ازین عجبتر که از جوهرى عالمى آفرید و از بادى عیسى مریم آفرید، و از سنگى ناقه صالح آفرید، و از عصاء موسى ثعبانى آفرید، و از دودى آسمان آفرید، از نورى فریشتگان آفرید، از ناف آهویى مشک بویا، از گاوى بحرى عنبر سارا، از کرمى قزّى مایه دیبا، از مگسى عسلى مصفّى، از خارى گلنارى زیبا، از گیاهى حلوایى با شفا. حقّ جلّ جلاله مىنماید که: صانع بىعلّت منم، کردگار بىآلت منم، قهّار بىحیلت منم، غفّار بىمهلت منم، ستّار هر زلّت منم: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ در آفرینش آدم طورها ساخت، یک بار گفت: از خاک آفریدم او را «کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» جاى دیگر گفت: از گل آفریدم: إِنِّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ جاى دیگر گفت: از سلاله آفریدم: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ جاى دیگر گفت: مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ جاى دیگر گفت: مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ معنى آنست که: اوّل خاک بود، گل گردانید گل بود، سلاله گردانید سلاله بود، حماء مسنون گردانید حماء مسنون بود، صلصال گردانید صلصال بود، جانور گردانید مرده بود، زنده گردانید سفال بود، گوشت و پوست و رگ و پى و استخوان گردانید نادان بود، دانا گردانید. چون او را بحال کمال رسانید، بر خود ثنا کرد که: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ. همچنین فرزند آدم نطفه بود، علقه گردانید علقه بود، مضغه گردانید مضغه بود، عظام و لحم گردانید مرده بود، زنده گردانید نادان بود، دانا گردانید آن گه بر خود ثنا کرد که: فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ. خاک را و نطفه را از حال بحال میگردانید، تا آنچه در ازل حکم کرده و قضا رانده بر وى برفت. همچنین سعید را و شقى را از حال بحال میگرداند گه در طاعت، گه در معصیت، گه در مجلس علم، گه در مجلس خمر گه شادان و گه گریان تا آخر عهد که عمر شمرده بسر آید و حکم ازلى درآید: امّا الى الجنّة و امّا الى النّار اگر دوزخى بود: ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ، و گر بهشتى بود: فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ. حقّ جلّ و علا کرامت فرماید بفضل و کرم خویش.