122
۱ - النوبة الثالثة
«بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم» اسم عزیز اعترفت المعارف بالقصور عن ادراکه، اسم جلیل تقنّعت العلوم خجلا من الطمع فى احاطته، اسم کریم صغرت الحوائج عن ساحة جوده، اسم رحیم تلاشت قطرات زلات عباده فى تلاطم امواج رحمته بنام او که وجود ما بعنایت او و سجود ما بهدایت او، بنام او که صلاح ما بولایت او و فلاح ما برعایت او، بنام او که حیاة ما بنعمت او و نجاة ما برحمت او، خداوندى که از او بسر نه، و از درگاه او گذر نه، با احسان او عصیان را خطر نه، با عنایت او جنایت را اثر نه، بر عاصیان و مفلسان از او رحیمتر و کریمتر نه. اى خداوندى که در الهیت یکتایى و در احدیت بىهمتایى، در ذات و صفات از خلق جدایى، متصف بعلایى، متحد بکبریایى، مایه هر بینوایى، پناه هر گدایى، همه را خدایى تا دوست کرائى.
در چشم منى روى بمن ننمایى
و اندر دلمى هیچ بمن نگرایى
قوله تعالى «ص» مفتاح اسمه الصّمد و الصّمد الّذی تقدّس عن احاطة علم المخلوق به و تنزّه عن وقوف المعارف علیه میفرماید: من صمدم که همه را بمن نیازست و مرا بکس نیاز نیست، احدم که مرا شریک و انباز نیست، جبارم که کس را در وصال من رنگ نیست مالک الملکام هر چه کنم کس را زهره اعتراض و روى جنگ نیست.
بو الحسن خرقانى گفت: دلهاى صدیقان بتیغ قهر پاره کرد و جگرهاشان در انتظار آب گردانید و خود را بکس نداد، آب و خاک را آن محرمیت از کجا آمد که حدیث وصال لم یزل و لا یزال کند، نعت حدثان را بقدم چه راهست، نبود پس بود پس نبود را بحضرت جلال ذى الجلال چه ادراک است، نکو گفت آن جوانمرد که:
از باغ وصال تو درى بگشادند
تا خلق بتو در طمعى افتادند
بس جان عزیزان که بغارت دادند
و اندر سر کوى تو قدم ننهادند
گفتهاند: حق جل جلاله صمد است و معنى آن که بندگان حاجتها بدو بردارند و شغلها یکسر بدو تفویض کنند و خویشتن را بدو سپارند و او جل جلاله با بىنیازى خود بنیاز همه نظر کند و شغل همه کفایت کند، بنده مؤمن موحد چون این اعتقاد کرد جز درگاه او پناه نسازد و آب روى خود بر در هر حقیرى فقیرى نریزد و داند که: استغاثة المخلوق من المخلوق کاستغاثة المسجون من المسجون فریاد خواستن مخلوق بر درگاه مخلوق همچون فریاد خواستن زندانى است بزندانى. در آثار بیارند که فرداى قیامت مرد باشد ازین امت که زنارهاى فراوان از میانش باز کنند، زنار دل میگویم نه زنار ظاهر، هر کرا دل در خلق بسته شود، زنارى بر میان دلش بسته شود. اى جوانمرد! مرکب تیزتر از مرکب محمد عربى نبود و میدانى فراختر از میدان او نباشد، آسمان و زمین را خاک قدم او کردند، روح اللَّه را فرّاش وار بر حاشیه بساط دولت او بداشتند، روح القدس را غاشیه سلطنت او بر دوش نهادند با این حشمت و مرتبت او را گفتند: اى محمد کوس عجز خود فرو کوب و بگو «لا أَمْلِکُ لِنَفْسِی ضَرًّا وَ لا نَفْعاً» بدست ما هیچیز نیست و نفع و ضرّ بندگان جز بحکم و تقدیر الهى نیست، تا دوستان را معلوم گردد که شربت توحید مزاج بشریت نپذیرد «من کان یعبد محمدا فانّ محمدا قد مات و من کان یعبد اللَّه فانه حىّ لا یموت» و گفتهاند: «ص» قسم است بصفاى مودت دوستان او، چه عزیز کسى و چه بزرگوار بندهاى بود که رب العزة بصفاى مودت وى سوگند یاد کند، این سوخته دلى شکسته تنى مفلس رنگى که همه توانگریهاى عالم غلام یک ذره افلاس وى بود، همه طاعات مطیعان و حسنات مقربان فداى یک لحظه سوز مفلسى وى بود، در بر جگر آب ندارد و در خانه ساز ندارد، دلى دارد سوخته و کار دنیا ناساخته او را چه زیان، که در باغ قربت تخت بخت وى مىنهند و جلال احدیت بصفاى محبت وى سوگند یاد میکند که: «ص».
عبد اللَّه بستى از کبار مشایخ بود، در بدو ارادت چون این حدیث او را در پذیرفت قبالهها داشت بر مردمان بمال فراوان همه بایشان باز داد و ذمت همه برى کرد آن گه او را اندیشه مکه افتاد، با پیر مشورت کرد و از او تدبیر خواست عبد اللَّه بستى چون اندیشه مکه با پیر گفت، پیر گفت: نیک آمد نگر که ازین نفس آمن نباشى. عبد اللَّه این نصیحت بر دل نگاشت، قدم فرو نهاد و از خانه خود برفت تا به کوفه رسید، نفس وى آرزوى ماهى حلال کرد تا با نفس خود عهد بست که اگر این مراد برآرم تا به مکه هیچ آرزوى دیگر نکنى، در کوفه خراسى بود، مردى آنجا نشسته با وى گفت: این ستور به چند دارى؟ گفت: بچندین، گفت: مردمى کن و این ستور یک امروز بیرون آر و مرا بجاى وى در بند، بیک درم سیم خویشتن را بمزد داد، در خراس شد و کار ستوران کرد، درمى بستد و نان و ماهى خرید و بخورد، آن گه با نفس خود گفت: هر آرزو که ترا پدید آید یک روزت در خراس باید بود تا آن آرزو بتو رسد. اى جوانمرد! همه آلت استطاعت در کار باید کرد تا عجز پدید آید، چون عجز پدید آمد همه کارها خود روى بتو نهد که: «العجز عن درک الادراک ادراک».
پیر طریقت گفت: آه! از دوستى که همه گرد بلا انگیزد، آب از چشمه چشم ریزد، آتشى است که جان و دل سوزد، معلمى است که همه بلا و جور آموزد، از کشتن عاشقان همواره دست در خون دارد، از براى آنکه حجره از کوى عافیت بیرون دارد، هر جا که نزول کند جان خواهد بنزول، تا عافیت در سر بلا شود و فراغت در سر شغل.
«وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ أَ أُنْزِلَ عَلَیْهِ الذِّکْرُ مِنْ بَیْنِنا» کفار مکه را و صنادید قریش را شگفت آمد که کوس دولت نبوّت و رسالت بر درگاه مهتر عالم فرو کوفتند از سر سبکسارى و طیش خود گفتند: چونست این که از همه عالم کلاه نبوّت و افسر رسالت بر سر یتیم بو طالب نهادند! آن شوربختان و بدبختان و بدروزان ندانستند که آن را که عنایت قدم و الطاف کرم در پیشگاه دولت دین بنشاند، اگر عالمیان خلاف آن خواهند جز خیبت نصیب ایشان نبود، و آن را که سیاست و سطوت عزّت از بساط دین بیفکند، اگر جهانیان ضدّ آن خواهند جز جهالت صفت ایشان نبود، اى مشتى جاهلان بیحرمت خود را چه عشوه دهید در کار این مهتر عالم؟ نمیدانید که بارگاه عزّ و رفعت بر درگاه اوست، این عالم فانى نظرگاه اوست و آن عالم باقى جلوهگاه اوست، درین عالم سنّت جماعت اوست، در ان عالم توقیع شفاعت اوست، امّا دیده شما مدبران دیده تهمت آلودست کحل اقبال ازل بدو نرسیده، و جمال و کمال این مهتر بدیدهاى بتوان دید که روشن کرده صبح قبول ازل بود و سرمه کشیده کحل نور حقّ بود.
پس آن خاکساران و مدبران بر انکار و جحود نبوّت قناعت نکردند تا در منازل کفر قدم برتر نهادند و در الهیّت و وحدانیّت بطعن سخن گفتند که: «أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَیْءٌ عُجابٌ» شگفت داشتند که حدیث وحدانیّت شنیدند، گفتند: ما را سیصد و شصت بت است و کار این یک شهر مکه راست داشتن مىنتوانند یک خداى که محمد میگوید کار همه عالم چگونه راست دارد؟! ربّ العالمین بجواب ایشان آیت فرستاد: «وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» او آن خداوندست که در مخلوقات شب تاریک آفرید و روز روشن، آفتاب تا بنده و ماه درخشنده. شب یکى است و تاریکى وى بهمه عالم بسنده، روز یکى و روشنایى وى بهمه عالم بسنده، آفتاب یکى و طبّاخى وى همه عالم را بسنده، ماه یکى و صباغى وى همه عالم را بسنده چه، عجب باشد اگر خالق یکى بود و قدرت وى بهمه عالم رسیده و همه عالم را بسنده، یک قادر به از هزار عاجز «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» بتهاى پراکنده به یا خداى یکتاى قهّار قهر کننده؟ و ازین عجبتر که در نهاد آدمى دل آفرید و آن را سلطان تن گردانید تا چشم آنجا نگرد که دل خواهد، زبان آن گوید که دل خواهد، پاى آنجا رود که دل خواهد، دست آن گیرد که دل خواهد، دل یکى و تأثیر وى بهمه اندامها رسیده، همچنین پادشاه آفریدگار یکى و قدرت او بهمه اهل مملکت رسیده.