120
۴ - النوبة الثالثة
قوله: قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظِیمٌ این «نبأ عظیم» بیک قول اشارت است بنبوّت و رسالت مصطفى علیه الصّلاة و السّلام و جلالت حالت وى. میگوید: خبر نبوّت وى خبرى عظیم است و شأن او شأنى جلیل و شما از ان غافل، از جمال او روى گردانیده و از شناخت او وامانده، ندانید که چه گم کردهاید و از چه واماندهاید، مهترى که در عالم خود دو کلمه است و بس: «لا اله الّا اللَّه محمد رسول اللَّه»، یک کلمه اللَّه را و دیگر کلمه محمد را، فرمان آمد که: یا محمد تو در حضرت خود ثناى ما میگوى که ما در حضرت خود ثناى تو مىگوییم، یا محمد تو مىگویى: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» ما مىگوییم: «محمد رسول اللَّه». ذرهاى از طلعت زیباى آن مهتر در انگشت آدم تعبیه کردند، هشت بهشت بدرود کرد و گفت: ما را خود توانگر آفریدهاند سر ما بحجره هر گدایى فرو نیاید، آن ذره هم چنان میرفت و بهر که میرسید در عین حسرت در شوق آن جمال میسوخت، حشمت نوح و جاه خلیل و کرامت کلیم همه قطرهاى بود در مقابل بحر رسالت او، دولت بلال و خباب و عمار و دیگر یاران بود که ابراهیم و موسى و عیسى در عداد احیاء صورت نبودند که اگر ایشان زنده بودندى آن جاروب خدمت که ایشان برداشتند، ابراهیم و موسى برداشتندى، «لو کان موسى حیّا لما و سبعه الّا اتباعى». مهترى با این همه منقبت و مرتبت و کمال و جمال با مشتى گداى بىنوا میگوید: «انّما انالکم مثل الوالد لولده»
و میگوید: «شفاعتى لاهل الکبائر من امّتى».
ما امروز مینگریم تا کجاست کافرى ناگرویده که او را دعوت کنیم تا هدایت ربانى آشکارا گردد، و فردا در عرصات قیامت مىنگریم تا کجاست فاسقى آلوده که او را شفاعت کنیم تا رحمت الهى آشکارا شود. و گفتهاند: این نبأ عظیم سه چیز است: هول مرگ و حساب قیامت و آتش دوزخ. یحیى معاذ گفت: لو ضربت السّماوات و الارض بهذه السّیاط لانقادت خاشعة فکیف و قد ضرب بها ابن آدم الموت و الحساب و النار! مسکین فرزند آدم، او را عقبههاى عظیم در پیش است و از آنچه در گمانها مىافتد بیش است، امّا در دریاى عشق دنیا بموج غفلت چنان غرق گشته که نه از سابقه خویش مىاندیشد، نه از خاتمه کار میترسد، هر روز بامداد فریشتهاى ندا میکند که: «خلقتم لامر عظیم و انتم عنه غافلون» در کار و روزگار خود چون اندیشه کند، کسى که زبان را بدروغ ملوّث کرده و دل را بخلف آلوده و سر را بخیانت شوریده گردانیده، سرى که موضع امانت است بخیانت سپرده، دلى که معدن تقوى است زنگار خلف گرفته، زبانى که آلت تصدیق است بر دروغ وقف کرده، لا جرم سخن جز خداع نیست و دین جز نفاق نیست.
اذا ما الناس جرّبهم لبیب
فانّى قد اکلتهم و ذاقا
فلم ار ودّهم الّا خداعا
و لم ار دینهم الّا نفاقا
اکنون اگر میخواهى که درد غفلت را مداواة کنى راه تو آنست که تخته نفاق را بآب چشم که از حسرت خیزد بشویى و بر راهگذر بادى که از مهبّ ندامت بر آید بنهى و بدبیرستان شرع شوى و سورة اخلاص بنویسى که خداوند عالم از بندگان اخلاص در مىخواهد، میگوید: «وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ»، و مصطفى علیه الصّلاة و اللام گفت: «اخلص العمل یجزک منه القلیل».
«إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ...» تا آخر سوره قصّه آدم و ابلیس است و سخن در ایشان دراز گفته شد و اینجا مختصر کردیم، از روى ظاهر زلّتى آمد از آدم و معصیتى از ابلیس. آدم را گفتند گندم مخور، بخورد. ابلیس را گفتند سجده کن، نکرد. امّا سرمایه ردّ و قبول نه از کردار ایشان خاست که از جریان قلم و قضایاى قدم خاست، قلم از نتائج مشیت قدم در حقّ آدم بسعادت رفت هم از نهاد وى متمسّکى پیدا آوردند و جنایت وى بحکم عذر بوى حوالت کردند گفتند: «فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً». و ابلیس را که فلم بحکم مشیّت قدم بردّ و طرد او رفت، هم از نهاد وى کمینگاهى بر ساختند و جنایت وى بدو حوالت کردند گفتند: «أَبى وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ» قلادهاى از بهر لعنت برساختند و بحکم ردّ ازل برجید روزگار او بستند تا هر جوهرى که از بوته عمل وى برآمد در دست نقّاد علم نفایه آمد، عملش نفایه آمد، عبادتش سبب لعنت گشته، طاعتش داعیه راندن شده و از حقیقت کار او این عبارت برون داده که: الحکم لا یکابد و الازل لا ینازع.
اىّ محبّ فیک لم احکه ؟
و اىّ لیل فیک لم ابکه؟
ان کان لا یرضیک الادمى
فقد اذنالک فى سفکه
آدم در عالم قبول چنان بود که ابلیس در عالم ردّ، هر کجا درودى و تحیّتى است روى بآدم نهاده، هر کجا لعنتى و طردى است روى بابلیس نهاده. این که ناصیه آن لعین در دامن قیامت بستند نه تشریف او بود، لکن مقصود الهى ان بود تا هر کجا کودکى را سر انگشتى در سنگ آید سنگ لعنتى بر سرش میزنند که: لعنت بر ابلیس باد. از جناب جبروت خطاب عزّت آمد بپاکان مملکت و مقرّبان درگاه که یکى را از میان شما منشور عزل نوشتیم و توقیع ردّ کشیدیم، ایشان همه عین حسرت و سوز گشتند، جبرئیل نزدیک عزازیل آمد، این که امروز ابلیس است، گفت: اگر چنین حالى پدید آید دست بر سر من دار، و او میگفت: این کار بر من نویس، و آن سادات فریشتگان میآمدند و همچنین درخواست میکردند و او هر یکى را ضمان میکرد که دل فارغ دارید که من شما را ایستادهام، پس جواز آمد از درگاه عزت که: اسجدوا لآدم. آن لعین عنان خواجگى باز نکشید که نخوت «انا خیر» در سرداشت بخواجگى پیش آمد که من بهام ازو «خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ» آن لعین قیاس کرد و در قیاس راه خطا رفت. اى لعین از کجا مىگویى که آتش به از خاک است؟ نمیدانى که آتش سبب فرقت است و خاک سبب وصلت؟ آتش آلت گسستن است و خاک آلت پیوستن؟ آدم که از خاک بود بپیوست تا او را گفتند: «ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ» ابلیس که از آتش بود بگسست، تا او را گفتند: «عَلَیْکَ لَعْنَتِی إِلى یَوْمِ الدِّینِ» خاک چون تر شود نقش پذیرد، آتش چون بالا گیرد همه نقشها بسوزد، لا جرم نقش معرفت ابلیس بسوخت و نقش معرفت دل آدم و آدمیان را بیفروخت «أُولئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ».
درویشى در پیش بو یزید بسطامى شد ازین درد زدهاى شوریده رنگى سر و پاى گم کردهاى، بسان مسافران درآمد، از سر و جد خویش گفت: یا با یزید! چه بودى اگر این خاک بىباک خود نبودى، بو یزید از دست خود رها شد، بانگ بر درویش زد که اگر خاک نبودى، این سوز سینهها نبودى، ور خاک نبودى شادى و اندوه دین نبودى، ور خاک نبودى آتش عشق نیفروختى، ور خاک نبودى بوى مهر ازل که شنیدى؟ ور خاک نبودى آشناى لم یزل که بودى؟ اى درویش! لعنت ابلیس از آثار کمال جلال خاکست، صور اسرافیل تعبیه اشتیاق خاکست، سؤال منکر و نکیر نایب عشق سینه خاکست، رضوان با همه غلمان و ولدان خاک قدم خاکست، اقبال ازلى تحفه و خلعت خاکست، تقاضاى غیبى معدّ بنام خاکست، صفات ربانى مشّاطه جمال خاکست، محبّت الهى غذاى اسرار خاکست، صفات قدم زاد توشه راه خاکست، ذات پاک منزّه مشهود دلهاى خاکست.
زان پیش که خواستى منت خواستهام
عالم زبراى تو بیاراستهام
در شهر مرا هزار عاشق بیش است
تو شاد بزى که من ترا خاستهام