103
۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «مَنْ کَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِیمانِهِ إِلَّا مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ» باصدق دل و عقد درست در توحید بوقت ضرورت و حالت اکراه، بر زبان کلمه کفر راندن زیان ندارد، و فسخ عهد دین نبود، از روى اشارت جوانمردان طریقت را و محققان ارادت را رخصتى است اگر گاه گاه بحکم ضرورت بشریّت در تحصیل معلوم بکوشند و باسباب باز نگرند، چون اندازه ضرورت در آن کوش دارند نه در صحّت ارادت ایشان قدح آرد، نه در قصد ایشان فترت افکند، اینست سرّ آن که پیغامبران مرسل با جلالت منزلت و کمال قربت ایشان حظوظ نفس دست بنداشتهاند. موسى کلیم (ع) بمقام مکالمت و مناجات رسید و بر بساط انبساط نواخت: «وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَیْنِی» یافت، با این همه قربت و زلفت طعام خواست گفت: «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» اى انّى جائع فاطعمنى طعام، خواستن فراموش نکرد که قوّت حال وى بآن جاى رسیده بود که آن خواستن مرو را هیچ زیان نکرد و در قصد وى فترت نیاورد، و اگر بجاى وى پیغامبران دیگر بودى که او را این قوّت مباسطت در مقام نبوّت نبودى مانا که در بیداء کبریا و عظمت حق چنان متلاشى گشتى که حظوظ دنیا و آخرت جمله فراموش کردى و از هیبت حضرت با سؤال نپرداختى، از اینجا گفت امیر المؤمنین على (ع): خیار هذه الامّة الّذین لا یشغلهم دنیاهم عن آخرتهم و لا آخرتهم عن دنیاهم. و این قوّت خاصیت انبیاء است، ربّ العزّه دل ایشان معدن این قوّت ساخته و ایشان را بآن مخصوص کرده، نبینى که مصطفى (ص) در بدایت کار همه اشتغال وى بحق بود، همه راز دل وى و اندیشه سینه وى با حق بود، و آرام و آسایش وى بذکر حق بود، و از کمال شوق و مهر و محبّت حق او را پرواى خلق نمىبود و طاقت مجالست اغیار نمىداشت و نه دل وى احتمال صحبت خلق مىکرد، تا ربّ العزّه او را فرمان داد که: «وَ اصْبِرْ نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِیِّ» اى محمّد کار آن دارد و قوّت آن بود که در ظاهر با خلق مىباشى و سرّ خود هم چنان در حضرت مشاهدت مىدارى، نه آن مشاهدت نصیب خلق از تو باز دارد، نه صحبت خلق ترا از مشاهدت بگرداند، و فى معناه انشد:
و لقد جعلتک فى الفؤاد محدّثى
و ابحت جسمى للمرید جلوسى
فالجسم منّى للجلیس مؤانس
و حبیب قلبى فى الفؤاد انیسى
و هم ازین بابست که داود پیغامبر (ص) اختیار عزلت کرد، پیوسته در کوه و صحرا تنها طواف کردى و گوشهاى گرفتى، از جبّار کائنات عزّ عزّه فرمان آمد که اى داود چرا تنها روى و تنها نشینى؟ و خود جلّ جلاله بوى داناتر.
داود (ع) گفت: قلیت المخلوقین فیک خداوندا در یاد تو و مهر تو خلق را دشمن مىدارم و با ایشان بود نمىتوانم، ربّ العزّه گفت: یا داود ارجع الیهم فان اتیتنى بعبد آبق کتبتک جهیدا.
«ثُمَّ إِنَّ رَبَّکَ لِلَّذِینَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا» حقیقت هجرت آنست که از نهاد خود هجرت کنى، بترک خود و مراد بگویى، قدم نیستى بر تارک صفات خود نهى، تا مهر ازل پرده بردارد، و عشق لم یزل جمال خود بنماید، نیکو گفت آن جوانمرد که گفت.
نیست عشق لا یزالى را در آن دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
آن مهتر عالم و سید ولد آدم که مقصود موجودات بود و نقطه دائره حادثات بود، پیوسته این دعا کردى که: اللّهم لا تکلنا الى انفسنا طرفة عین و لا اقلّ من ذلک بار خدایا، نهادى که رقم خلقیّت و نسبت مخالفت دارد از پیش ما بردار و بار نفس ما از ما فرو نه تا در عالم توحید روان گردیم، فرمان آمد که اى سید پیش از خواست تو خواست ما کار تو بساخت و بار تویى تو از تو فرو نهاد: «وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ» اى محمد اگر کسى بخودى خود آمد تو نه بخود آمدى، کت آوردم: «أَسْرى بِعَبْدِهِ» ور کسى براى خود آمد تو نه براى خود آمدى که رحمت جهانیان را آمدى: «وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ» همینست حال ابراهیم خلیل (ع)، آدم هنوز در کتم عدم بود که ربّ العزّه رقم خلّت بآن مهتر فرو کشید و آتش شوق خود در باطن وى نهاد و جمال عشق لم یزل روى بوى آورد، و الیه الاشارة بقوله: «وَ لَقَدْ آتَیْنا إِبْراهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ» پس چون در وجود آمد آن روز که در آن صحراء تحیر ایستاده، دل بمهر سرمدیت افروخته و جان از شراب نیستى مست گشته، در آن وقت صبوح عاشقان و هاى و هوى مستان و عربده بى دلان از سر خمار شراب نیستى بزبان بیخودى در هر چه نظاره کرد مىگفت: «هذا رَبِّی» خود را دید در شهود جلال و جمال حق مستهلک شده، و زبود خلق و بود خود بى خبر گشته لا جرم ربّ العزّه در نواخت وى بیفزود و او را یک امّت شمرد، گفت: «إِنَّ إِبْراهِیمَ کانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنِیفاً» ابراهیم (ع) گفت خداوندا همه تو بودى و همه تویى، پس اللَّه تعالى گفت: «امة» خود تویى و جمع همه تویى بس، آرى: «من کان للَّه کان اللَّه له».
آن گه گفت: «شاکِراً لِأَنْعُمِهِ» ابراهیم (ع) شکر نعمت بگزارد که ولى نعمت را بشناخت، حکم را بى اعتراض قبول کرد و بهر چه پیش آمد بى کراهیت رضا داد، «اجْتَباهُ وَ هَداهُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ» راه بندگى بدید و در بندگى راست رفت، دانست که آن راه نه بخود دید که نمودند، و نه بجهد بندگى بآن رسید که رسانیدند.
پیر طریقت گفت: الهى دانى بچه شادم؟ بآنک نه بخویشتن بتو افتادم، الهى تو خواستى نه من خواستم، دوست بر بالین دیدم چو از خواب برخاستم:
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکّنا
«ثُمَّ أَوْحَیْنا إِلَیْکَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً» اى محمّد بر پى ملّت ابراهیم رو، و کان ملّة ابرهیم (ع) الخلق و السّخاء و الایثار و الوفاء فاتبعه النّبی (ص) و زاد علیه حتّى جاد بالکونین عوضا عن الحقّ، فقال تعالى: «وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ».
«ادْعُ إِلى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ» جاى دیگر گفت: «قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی» دعوت براه خداى تعالى دیگرست و دعوت بخدا دیگر، آن را واسطه در میانست و این را حق ترجمانست، آنچ بواسطه گفت نتیجه آن طاعتست و ترک مخالفت، و آنچ بى واسطه گفت ثمره آن تفرید است و ترک تدبیر، تفرید یگانه کردن همّتست هم در ذکر و هم در نظر: در ذکر آنست که در یاد وى جز وى نخواهى و در ذکر وى جز از وى ببیم نباشى، و در نظر آنست که بهر که نگرى او را بینى و به هیچ کس جز وى سر فرو نیارى، و سرّ این سخن آنست که آنجا که واسطه سبیل در میان آورد از نامهاى خود: «رب» گفت زیرا که نصیب عامّه خلق در آنست، و ذلک معنى التربیة. و آنجا که بى واسطه سبیل است: «اللَّه» گفت از نصیب خلق تهى و بجلال لم یزل مستغنى، اى جوانمرد اگر نه براى انس جان عاشقان بودى این جلوه گرى جمال نام اللَّه تعالى با استغناء جلال و عزّت خود بر جان و دل عاشقان چرا بودى؟ ور نه براى مرهم درد سوختگان و رحمت بر ضعف بیچارگان بودى، «ادْعُ إِلى سَبِیلِ رَبِّکَ» چرا گفتى.
آرى مىخواند و دعوت مىکند تا خود که سزاى آن بود که منادى حق را بجان و دل بپذیرد و پاسخ کند.
عالمیان دو گروهند: قومى در آمده و جان و دل خود در مجمره معرفت عود وار بر آتش محبّت نهاده و سوخته، ایشانند که نداء حق نیوشیدند و دعوت رسول بجان و دل پذیرفتند و اجابت کردند و بوفاى عهد روز بلى باز آمدند که: «یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا یَنْقُضُونَ الْمِیثاقَ». دیگر گروه از درگاه ازل طغراى قهر بر جان ایشان کشیدند و داغ مهجورى بر ایشان نهادند تا دلهاى خود را دار الملک شیاطین ساختند، نه نداء حق بگوش دل ایشان رسیده، و نه اجابت دعوت رسول را سزا بوده، این هر دو گروهند که ربّ العالمین گفت: «إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ» مىگوید جلّ جلاله من از حال هر دو گروه آگاهم و هر کس را آنچ سزاى وى بود دادم، گوهر نهاد عارفان مىبینم، طینت صفات منکران مىدانم، فردا هر کس را بسزا و جزاء خود رسانم و بمحلّ و منزل خود فرود آرم، من آن خداوندم که فراخ توانم، بى دستور و بى یار، توانا بر هر کار پیش از آن کار، نه مرا چیزى دور نه کارى بر من دشوار.
«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ مُحْسِنُونَ» این آیت از جوامع قرآنست، هر چه نواخت اللَّه تعالى است مر بنده را در دو جهان از مثوبات و مکرمات در زیر اینست که گفت: «إِنَّ اللَّهَ مَعَ» و هر چه انواع خدمتست و فنون طاعت و اصول عبادت که بنده کند، اللَّه تعالى را همه در تحت این شود که: «اتَّقَوْا» و هر چه حقوق خلق است بر یکدیگر در فنون معاملات همه در زیر اینست که: «مُحْسِنُونَ» متّقیان و محسنان بحقیقت ایشانند که از خاک قدم ایشان بوى نسیم محبّت آید، اشک دیدهشان اگر بر زمین افتد نرگس ارادت شکفد، اگر تجلّى وقت ایشان بر سنگ آید عقیق گردد، و اگر بر آب افتد رحیق شود، و اگر آتش شوق ایشان زبانه زند عالم بسوزد، و اگر نور معرفت ایشان اشراقى کند گیتى بیفروزد، در شهرهاشان مقام نبود، با مردمانشان آرام نبود، عام را در سال دو عید بود، ایشان را هر نفسى عیدى بود، عید عام از دیدن ماه بود، عید ایشان بر مشاهده اللَّه بود، عید عام از گردش سال بود، عید ایشان با فضال ذو الجلال بود، آن ماه رویان فردوس و حوران بهشت از هزاران سال باز در آن بازار گرم منتظر ایستادهاند تا کى بود که رکاب دولت این متّقیان و محسنان بعلّیین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که: «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».