شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
النوبة الثالثة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۷۴- سورة المدثر- مکیة )
100

النوبة الثالثة

قوله تعالى، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ:
تا فقر و غنا هر دو ترا ردّ نشود
محوت اسمى و رسم جسمى
و غبت عنّى و دمت انتا
و فی فنایى فنى فنایى
و فی ورائى وجدت انتا
تا خاک تو از باک تو مفرد نشود
در نفى تو اثبات تو مرتد نشود
توحید تو از شرک مجرّد نشود.
از هر دو سراى سرّ خویش مجرّد کن، تا گردى از میدان درگاه بسم اللَّه بر رخسار روزگارت نشیند و سعید ابد گردى هر چه معانى بشریّت است و اندیشه طبیعت در آتش محبّت بسوزد، تا چون نام او گویى سینه تو از حدیث او خبر دارد. یک قدم از خود فرا نه، تا جمال این نام نقاب عزّت بگشاید و بر دلت متجلّى شود.
اندوه و شادى این نام بود که بر تخت سلیمان تافت تا جنّ و انس و طیور و وحوش کمر خدمت وى بربستند شطیّه‏اى از حقیقت این نام بر کنگره طور تافت. طبق طبق از هم فرو ریخت. حشمت این نام روز قیامت رسول خدا را گوید: تو با شفاعت گرد ایشان گرد که با ما شمار ندارند و اینان را بما بگذار که ما ایشان را جمله در حمایت خود میداریم. آن سوختگان اهل توحید، عاصیان مفلس، قدم در آتش نهند و گویند: «بسم اللَّه» آتش میگریزد و میگوید: «جز یا مؤمن فقد اطفأ نورک نارى».
قوله یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ اى مرکز اقبال و منبع افضال، اى مطلع جمال و مختار ذو الجلال، اى چادر بشریّت در سر کشیده و در گلیم انسانیت پوشیده شده، اگرت قرب ما آرزوست «قُمْ» بنا و اسقط عنک ما سوانا، از خود برخیز و از برخاستن خود برخیز در حریم عزّت ما گریز. چادر بشریّت از خود باز کن. گلیم انسانیّت از راه دل بردار تا دل صحرایى شود، مرغ وار در عالم ارادت بر هواء طلب پرواز کند، بآشیان قرب رسد.
بزرگى را پرسیدند که: معنى قرب چیست؟ اگر قرب بنده مر حق را مى‏گویى، عبارت از او آسانست و اشارت بدو روان، خدمتى است در خلوت از خلق نهان، مکاشفتى در حقیقت از فریشته نهان، استغراقى در صحبت از خود نهان. و اگر قرب حقّ مر بنده را مى‏گویى، آن نه بطاقت گفتارست و نه عبارت و اشارت را بدو راهست جز آن نیست که خود میگوید جلّ جلاله: «فَإِنِّی قَرِیبٌ» من ناجسته و ناخوانده و نادریافته نزدیکم در نزدیکى من سیاهى چشم از سپیدى دور است و من از آن نزدیکترم نفس از لب دور است، و من از آن نزدیکترم نه بحرز عقل تو نزدیکم که بنعت خود در اوّلیت خود در صفت خود نزدیکم.
پیر طریقت گفت: «اگر مردمان نور قرب در عارف ببینند، همه بسوزند، ور عارف نور قرب در خود بیند بسوزد. علم قرب در میان زبان و گوش نگنجد، که آن راهى تنگ است و از همراهى آب و گل زبان قرب را ننگ است، هر گه که‏ قرب روى نمود عالم و آدم را چه جاى درنگ است:
تا با تو تویى، ترا بدین حرف چه کار؟
کین عین حیاتست وز عالم بیزار!.
یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ اى جبرئیل امین و اى کرّوبیان سماوات و اى مقرّبان درگاه، آفرینش را بشارت دهید که محمد مصطفى را (ص) لباس نبوّت پوشیدند و بر مرکب رسالت نشاندند. اى آسمان تو قندیل‏ها بیفروز. اى بیت المعمور تو محراب اهل ایمان گرد. اى کعبه معظّم محترم تو قبله سپاه اهل اسلام شو. اى خاک زمین تو مسجد اهل «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» شو که آن مهتر عالم را و سیّد ولد آدم را باین خطاب تشریف مخصوص کردند که: یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ و نگر تا ظنّ نبرى که پیش ازین خطاب پیغمبر نبود که میگوید، صلوات اللَّه و سلامه علیه: «کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطّین و الرّوح و الجسد».
هنوز نه آب و نه خاک که تخت عهد دولت نبوّت نهاده و مهتر صلّى اللَّه علیه و سلّم بر آن تخت نشسته، و ارواح صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بخدمت ایستاده و این چهار سرهنگ که خاصگیان درگاه نبوّت‏اند، صدّیق و فاروق و ذو النّورین و مرتضى (ع) صف کشیده پیش خدمت آن مهتر، و گفت: یا ایمان پاک بحجره دل صدیق فرو آى و پوشیده مى‏باش تا او در اصلاب میگردد. و چون ما سر از میان خاک حجاز برآریم، تو از حجره سینه صدّیق بر بالاى زبان او آى و با ما عهد درست کن، پیش از آنکه جهانیان بدانند تا ما این تاج کرامت بر فرق صدّیق نهیم که «خلقت انا و ابو بکر من طینة واحدة فسبقت بالنّبوة فلم یضرّه و لو سبقنى بها لم یضرّنى».
و یا عزّ اسلام تو کمر شجاعت بر بند و بسینه عمر فرو آى و با ما باش صلح ده تا این طغرا بر روزگار او کشیم که: «لو لم ابعث لبعثت یا عمر».
و یا اخلاص تو تاج حیا بر سر نه و کمر رضا بر بند و بسینه عثمان فرو آى تا بدار دنیا در عالم بیعت بداریم و این رقم کشیم که: أُولئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا. و اى علم تو لباس عقل درپوش و در صومعه دل على شو، بر قدم انتظار مى‏باش تا فردا که عقل انبیاء از در حجره ما درآید، ما درو نگاه کنیم، او از علم آیینه سازد و از عقل دیده، و درین آیینه نگاه کند، ما را باز شناسد و ما او را این توقیع زنیم که: «انت منّى بمنزلة هارون من موسى».
قوله: وَ رَبَّکَ فَکَبِّرْ یا محمّد خداوند خود را بزرگوار دان و بزرگوار شناس، بذات از همه چیزها و بقدر از همه نشانها برتر، و بعزّ از همه اندازه‏ها زبر. یا محمد همه قدرها در مقابله قدر او غدر بین، همه جلالها در عالم جلال او زوال دان، همه کمال‏ها در جنب کمال او نقصان و همه دعویها تاوان، که با کمال او کس را کمال نیست، و با جمال او کس را جمال مسلّم نیست الا کلّ شى‏ء ما خلا اللَّه باطل. برهان کبریاء او هم کبریاى او. دلیل هستى او هم هستى او، عبارت از مدح و ثناء او بدستورى او، یادداشت و یاد کرد او بفرمان او، طلب او بکشش او، یافت او بعنایت او.
جوانمردى از عزیزان راه حقّ گفته که درگاه ربوبیّت نظاره گاه ارواح است.
و آن درگاه را بسیار معارف فروگرفته، عزّت از یمین و جلالت از یسار، و قهر و کبریا و عظمت در ساحت آن حضرت فرو آمده تا هر نامحرمى را زهره آن نباشد که قصد وصال آن حضرت کند:
هر که او را دلى و جانى بود
شد بمیدان عاشقى کویش‏
کشته گشتند عاشقان و هنوز
نشنیدست هیچکس بویش
رحلت عاشقان ز هر سویى
نیست از قصد دل مگر سویش.
وَ ثِیابَکَ فَطَهِّرْ یک قول از اقوال مفسّران آنست که: و قلبک فطهّر عمّا سوى اللَّه. اى محمد دل خود را از اغیار صافى دار و از هر چه ما دون اللَّه بیزار شو و دوست را یکتا شو، با خلق عاریت باش، و با خود بیگانه، و از تعلّق آسوده. و سبب این خطاب آن بود که چون وحى آمد از حقّ جلّ و علا که: قُمْ فَأَنْذِرْ خیز و خلق را بدرگاه ما دعوت کن، بر خاطر وى بگذشت که الحمد للَّه که ما را این منزلت میان عشیرت خود آمد که همه بامانت و دیانت من مقرّ آمده‏اند و مرا تصدیق کنند چون بر خاطرش این قدر بگذشت و این مقدار اعتماد افتاد، قصّه برگشت. هر چند دعوت بیش کرد خویشان از وى نفورتر بودند و از قبول دورتر. اى عجبا تا دعوت نبود بنزدیک شما امین بودم، و اکنون که علم رسالت بدرگاه دولت ما زدند خائن گشتم!
اشاعوا لنا فی الحىّ اشنع قصّة
و کانوا لنا سلما فصاروا لنا حربا
آرى ما آن کنیم که خود خواهیم، از عین خوف رجا برآریم، و در عین رجا خوف تعبیه کنیم کن لما لا ترجو ارجى منک لما ترجو. اى محمد آنها که دل بر ایشان نهادى که بدعوت تو آشنا گردند، میان تو و ایشان صد هزار خیمه هجران بزنیم، و آنها که بایشان امید نداشتى میان تو و ایشان صد هزار قبّه وصال بربندیم. اى محمد خویشان و تبار را بر تو بیرون آوریم تا چون از نزدیکان جفا بینى دل بر دوران ننهى.
ما نپسندیم که در هر دو کون اعتماد تو جز بر ما بود، همه را بر تو بیرون آوردیم تا در هر دو کون جز از مات یاد نیاید. همین است حدیث یعقوب (ع)، چون دل بر پسر نهاد و اعتماد بر وى کرد، ربّ العزّة خویشان و نزدیکان را برگماشت تا از پیش پدرش بربودند و بچاه افکندند و بفروختند، و این همه بآن کردیم تا سرّ وى از همه بریده گردد و بداند که چون از خویشان وفایى نیاید از دوران و بیگانگان اولى تر که نیاید، یکسر دل و اما دهد و اعتماد بر ما کند: پیر طریقت گفت: الهى وا درگاه آمدم بنده وار، خواهى عزیز دار خواهى خوار. اى مهربان فریاد رس، عزیز آن کس کش با تو یک نفس، اى همه تو و بس. با تو هرگز کى پدید آید کس.