116
۲ - النوبة الثالثة
قوله: وَ ما یَسْتَوِی الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ...
الایة فیه اشارة الى حالتى الاقبال على اللَّه و الاعراض عن اللَّه فالمقبل على اللَّه مشتغل بطاعته مشتعل فى معرفته و المعرض عن اللَّه منقبض عن عبادته معترض علیه فى قسمته و قضیّته فهذا سبب وصاله و ذاک سبب هجره و انفصاله. این دو دریاى مختلف یکى فرات و یکى اجاج، مثال دو دریاست که میان بنده و خداست یکى دریاى هلاک دیگر دریاى نجات، در دریاى هلاک پنج کشتى روانست: یکى حرص دیگر ریا سدیگر اصرار بر معاصى چهارم غفلت پنجم قنوط، هر که در کشتى حرص نشیند بساحل حبّ دنیا رسد هر که در کشتى ریا نشیند بساحل نفاق رسد، هر که در کشتى اصرار بر معاصى نشیند بساحل شقاوت رسد، هر که در کشتى غفلت نشیند بساحل حسرت رسد، هر که در کشتى قنوط نشیند بساحل کفر رسد. امّا دریاى نجات در وى پنج کشتى روانست. یکى خوف دیگر رجا سدیگر زهد دیگر معرفت پنجم توحید، هر که در کشتى خوف نشیند بساحل امن رسد هر که در کشتى رجا نشیند بساحل عطا رسد، هر که در کشتى زهد نشیند بساحل قربت رسد، هر که در کشتى معرفت نشیند بساحل انس رسد، هر که در کشتى توحید نشیند بساحل مشاهدت رسد.
پیر طریقت موعظتى بلیغ گفته یاران و دوستان خود را، گفت: اى عزیزان و برادران! هنگام آن بود که ازین دریاى هلاک نجات جویید و از ورطه فترت برخیزید، نعیم باقى باین سراى فانى بنفروشید، نفس بىخدمت بیگانه است بیگانه مپرورید، دل بىیقظت غول است با غول صحبت مدارید، نفس بىآگاهى با دست با باد عمر مگذارید، باسمى و رسمى از حقیقت و معنى قانع مباشید، از مکر نهانى ایمن منشینید، از کار خاتمه و نفس باز پسین همواره بر حذر باشید. شیرین سخنى و نیک نظمى که آن شاعر گفته:
اى دل ار عقبیت باید چنگ ازین دنیا بدار
پاک بازى پیشه گیر و راه دین کن اختیار
پاى بر دنیا نه و بر دوز چشم نام و ننگ
دست در عقبى زن و بر بند راه فخر و عار
چون زنان تا کى نشینى بر امید رنگ و بوى
همت اندر راه بند و گام زن مردانه وار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
و اللَّه ار دیدش رسد هرگز بدرّ شاهوار
قال بعض اهل المعرفة فى قوله: «وَ ما یَسْتَوِی الْبَحْرانِ» یعنى: ما یستوى الوقتان هذا بسط و صاحبه فى روح و هذا قبض و صاحبه فى نوح هذا فرق و صاحبه بوصف العبودیة و هذا جمع و صاحبه فى شهود الربوبیّة. مر ذوق عارفان این دو بحر اشارت است بقبض و بسط سالکان، و قبض و بسط منتهیان را چنانست که خوف و رجا مبتدیان را، مرید را در بدو ارادت بوقت خدمت از خوف و رجا چاره نیست چنانک در نهایت حالت با کمال معرفت از قبض و بسط خالى نیست، او که در خوف و رجاست نظر وى همه سوى ابد شود که آیا با من چه کنند فردا، و او که در قبض و بسط است نظر وى همه سوى ازل شود که آیا با من چه کردهاند و چه حکم راندهاند در ازل.
پیر طریقت ازینجا گفت: آه! از قسمتى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود راى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته، بیمم همه از انست که آن قادر در ازل چه گفته. بنده تا در قبض است خوابش چون خواب غرق شدگان خوردش چون خورد بیماران و عیش چون عیش زندانیان بسزاى نیاز خویش مىزید و بخوارى و زارى راه مىبرد و بزبان تذلّل میگوید:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
چون زارى و خوارى وى بغایت رسد و تذلّل و عجز وى ظاهر گردد. رب العزة تدارک دل وى کند در بسط و انبساط بر دل وى گشاید وقت وى خوش گردد، دلش با مولى پیوسته و سر باطلاع حق آراسته و بزبان شکر میگوید: الهى! محنت من بودى دولت من شدى، اندوه من بودى راحت من شدى، داغ من بودى چراغ من شدى، جراحت من بودى مرهم من شدى.
یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ... بدان که فقر بر دو ضرب است: فقر خلقتى و فقر صفتى، فقر خلقت عامّ است هر حادثى را که از عدم در وجود آید، و معنى فقر حاجت است، هر مخلوقى را بخالق حاجت است در اوّل حال بآفرینش و در ثانى الحال بپرورش، پس میدان که اللَّه بىنیاز است و بى حاجت دیگران همه با نیازاند و با حاجت، اینست که رب العزة فرمود: وَ اللَّهُ الْغَنِیُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ. امّا فقر صفت آنست که رب العالمین فرمود: لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِینَ، صحابه رسول را باین فقر مخصوص کرد و ایشان را درین فقر بستود، همانست که فرمود: لِلْفُقَراءِ الَّذِینَ أُحْصِرُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ ایشان را فقرا نام نهاد و آن تلبیس توانگرى حال است تا کس توانگرى ایشان بنداند، این چنانست که گفتهاند: ارسلانم خوان تا کس بنداند که کهام.
پیران طریقت گفتند: بناى دوستى بر تلبیس نهادند، سلیمان را نام ملکى تلبیس فقر بود، آدم را عصیان تلبیس صفوت بود، ابراهیم را لباس نعمت تلبیس خلّت بود.
زیرا که شرط محبّت غیر تست و دوستان حال خود بهر کس ننمایند کسى که از کون ذرّهاى ندارد و بکونین نظرى ندارد و همواره نظر اللَّه پیش چشم خویش دارد او را فقیر گویند که از همه درویش است و بحق توانگر، انما الغنىّ غنى القلب توانگرى در سینه مىباید نه در خزینه، فقیر اوست که خود را در دو جهان جز حق دست آویز نه بیند و نظر با خود ندارد چهار تکبیر بر ذات و صفات خود کند چنانک آن جوانمرد گفت:
نیست عشق لا یزالى را در ان دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
هر که در میدان عشق نیکوان گامى نهاد
چار تکبیرى کند بر ذات او لیل و نهار
إِنَّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ بَشِیراً وَ نَذِیراً اى ما جعلنا الیک الا هذین الامرین فحسب فامّا توفیق القبول و خذلان الردّ فلیس لک الیهما سبیل اى محمد ما که ترا فرستادیم بخلق بشارت و نذارت را فرستادیم و بس. امّا توفیق قبول و خذلان ردّ کار الهیّت ماست و خصایص ربوبیّت ما، اى محمد تو بو جهل را میخوان، اى ابراهیم تو نمرود را میخوان، اى موسى تو فرعون را میخوان، شما میخوانید و ما آن را راه نمائیم که خود خواهیم، اى محمد تو نتوانى که زخم خوردگان عدل ازل را و راندگان حضرت عزت را حق شنوانى و بر قبول دارى وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی الْقُبُورِ إِنْ أَنْتَ إِلَّا نَذِیرٌ اى محمد دل در بو جهل چه بندى، او نه از ان اصل است که طینت وى نقش نگین تو پذیرد، دل در سلمان بند که پیش از آن که تو قدم در میدان بعثت نهادى چندین سال گرد عالم سرگردان در طلب تو میگشت و نشان تو میجست و لسان الحال یقول:
گرفت خواهم زلفین عنبرینت را
ز مشک نقش کنم برک یا سمینت را
بتیغ هندى دست مرا جدا نکنند
اگر بگیرم یک ره سر آستینت را