121
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ» روى انس بن مالک قال: لمّا نزل قوله تعالى: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ» بکى رسول اللَّه (ص) بکاء شدیدا و بکى اصحابه ببکائه و لا یدرون ما نزل علیه و لم یستطع احد ان یکلّمه من اصحابه و کان رسول اللَّه (ص) اذا راى فاطمة فرح بها فانطلق عبد الرّحمن بن عوف الى باب فاطمة، فقال السّلام علیک یا بنت رسول اللَّه، قالت و علیک السّلام من انت؟ قال انا عبد الرّحمن بن عوف، قالت و ما جاء بک؟ قال ترکت رسول اللَّه (ص) باکیا حزینا و لا ندری ما نزل به جبرئیل (ع) فلبست فاطمة مشتملة من صوف خلقا فانطلقت الى رسول اللَّه (ص)، فلما دخلت على النبى (ص) نظر الیها عمر فوضع یده على رأسه و قال واحرباه، انّ قیصر و کسرى یلبسون السّندس و الحریر و ابنة رسول اللَّه (ص) فى مشملة من صوف! فسمعت فاطمة قول عمر فذکرتها للنبى (ص)، فقالت الا ترى انّ عمر یعجب من لباسى هذا فو الّذى بعثک بالکرامة ما لى و لعلى فراش منذ ایّام الّا مسک کبش نعلف علیه بالنّهار ناضحنا فاذا کان اللّیل افترشناه و انّ وسادتنا لمن ادم حشوها من سعف النّخل، ثمّ قالت فدتک نفسى یا ابه ما الّذى ابکاک، قال و کیف لا ابکى یا فاطمة و قد نزل علىّ جبرئیل بهذه الآیة: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ، لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ» و ذکر الحدیث بطوله.
انس بن مالک گفت: آن روز که جبرئیل امین این آیت آورد: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ» دریاى حیرت و حرقت مصطفى (ص) بموج آمد و آن گوهر درد و سوز خویش برانداخت، گریستنى عظیم در گرفت، چندان بگریست که جانهاى صدّیقان صحابه از آن گریه در سوزش افتاد و دلها در گدازش آمد، بحدّى رسید که «بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ»، و هیچکس از آن صدّیقان صحابه زهره نداشت که از اسرار درگاه نبوّت بر رسد یا بپرسد که آن چه حالست و چه بوده که سید کونین و مهتر خافقین چنان غمگین و حزین نشسته غریوان و حیران، آخر عبد الرحمن عوف بر فاطمه زهرا شد، دانست که رسول خداى را بدیدار فاطمه آسایش و انس بود و اگر چه غمگین بود چون وى را بیند غم از وى بکاهد، گفت یا فاطمه رسول خدا را دیدیم بس حیران و گریان با دردى عظیم و سوزى تمام، ندانیم چه آیت بوى فرود آمده و چه چیز وى را بر آن داشته؟
و هیچکس از ما زهره ندارد و نتواند که از آن حال باز بر رسد یا بپرسد مگر تو بآن اسرار رسى و آن حال باز دانى، شملهاى کهنه نهاده بود، فاطمه (ع) آن شمله در پوشید و قصد حضرت مصطفى (ص) کرد، عمر خطاب او را در آن شمله کهنه بدید، دلش بر جوشید، این نفس دردناک از سر سوز و حسرت بر آورد که وا اندوها، کسرى و قیصر با تمرد و تحیّر خویش در نعمت و راحت میان سندس و حریر کام خویش مىرانند و دختر رسول ثقلین بیک شمله کهنه روز بسر مىآرد.
فاطمه (ع) آن سخن از عمر بشنید، چون بر رسول خدا رسید باز گفت و لختى از بى کامى خویش معلوم رسول (ص) کرد، آن گه گفت یا رسول اللَّه جان و تن من فداى تو باد، چرا مىگریى و چه چیز ترا چنین اندوهگن کرده؟ که دلهاى یاران ازین اندوه تو در غرقابست، هر یکى کان حسرت شده و بى خورد و بیخواب گشته، رسول خدا گفت: چون نگریم؟! اى جان پدر و چرا اندوه نخورم؟! از بهر ضعفا و گنه کاران امّت خویش و آنک جبرئیل آمده و آیتى بدین صعبى آورده که: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ، لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ».
فاطمه گفت یا رسول اللَّه اخبرنى عن باب من ابواب جهنّم
مرا خبر کن از درى از آن درهاى دوزخ که چونست و عذاب آن چه مایه است؟ گفت اى فاطمه چه پرسى آنچ طاقت شنیدن آن ندارى! و وهم و فهم هیچکس بدان نرسد، امّا آنچ آسانترست و حوصله تو بر تابد بدانک: در هر درى از آن درهاى دوزخ یعنى در هر درکى از آن درکات دوزخ هفتاد هزار وادیست، در هر وادیى هفتاد هزار شارستان، در هر شارستانى هفتاد هزار سراى، در هر سرایى هفتاد هزار خانه، در هر خانهاى هفتاد هزار صندوق، در هر صندوقى هفتاد هزار گونه عذاب. فاطمه چون این بشنید بیفتاد و بى هوش شد، چون بهوش باز آمد همىگفت: الویل، الویل لمن دخل النّار.
فاطمه (ع) این سخن که از رسول (ص) شنید به ابو بکر صدّیق رضى اللَّه عنه گفت، ابو بکر با آن همه مرتبت خویش چون صفت دوزخ شنید بر سوخت و همچون مار بر خود بپیچید، گفت: یا لیتنى کنت طائرا فى القفار، آکل من الثّمار و اشرب من الانهار و آوى الى الاغصان و لیس علىّ حساب و لا عذاب.
اى کاشک بو بکر در عالم آزادگى همچون آن مرغک بودى که بر درخت مباح نشیند و از میوهاى که ثمره اوست مىخورد و باختیار خویش از آن شاخ بآن شاخ مىگردد، اى کاشک بو بکر را چنین حال بودى و فردا برو نه حساب بودى و نه عذاب.
عمر خطاب رضى اللَّه عنه گفت: یا لیت امّ عمر کانت عاقرا و لم تحمل بعمر و لم یسمع بذکر النّار. اى کاشک عمر خطاب را هرگز درین دنیا نام و نشان نبودى و مادر بوى نزادى تا ذکر دوزخ بگوش وى نرسیدى.
و على بن ابى طالب (ع) گفت:یا لیت امى لم تلدنى و یا لیت السّباع مزّقت جلدى و لم اسمع بذکر جهنّم.
و سمع سلمان قول النبى (ص) لفاطمة فخرج نحو بقیع الغرقد واضعا یده على رأسه و هو ینادى با على صوته وا بعد سفراه، وا قلّة زاداه، الویل لى ان کان مصیرى الى النّار.
«إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ» این باز مرهمى دیگر است و لطفى دیگر، آیت رحمت پس از آیت تهدید، ربّ العالمین فرا بندگان نموده که در صفات ما هم جلال عزّت و سیاستست، هم کمال لطف و رحمت. و در بارگاه ملک ما هم زندان نقمتست، هم بستان نزهت، تا بنده میان خوف و رجا زندگى کند، بآیت تهدید و ذکر دوزخ از عزّت قهر اللَّه بترسد، بآیت رحمت و صفت بهشت دل در کرم و لطف وى بندد، خوف او را از معصیت باز دارد، رجا او را بر طاعت دارد.
«إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ» پرهیزکاران فردا در بهشتهااند، هر دو بلفظ جمع گفت از آنک پرهیزکاران بر تفاوتند و جنّات بر درجاتاند، بعضى برتر و بعضى فروتر. هر که امروز در تقوى بیشتر، فردا درجه وى در بهشت برتر، و بر جمله نشان تقوى آنست که بنده دل از محبّت دنیا و سر از طمع عقبى خالى کند، نه دنیا و اهل دنیا را با او پیوندى، نه با عقبى او را آرامى، سرگشته روزگار خود شده در میدان کم و کاستى قدم نهاده، جدل و خصومت با خلق خدا از پیش برداشته، کمر صلح و وفا بر میان جان بسته، کلبه وجود خود را آتش در زده، کشتى خلقیّت بگرداب نیستى فرو داده، ظاهر بزیور شریعت آراسته، باطن بنور حقیقت افروخته، و انگه بدین قناعت نکند که پیوسته در قعر بحر سرّ خویش غوّاصى مىکند، بحکم اشارت عزّت قرآن که میگوید: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ» مگر روزى این درّ معرفت بچنگ آید که: «حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ».
«وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ» خانه کعبه را بنا کردن و از خبائث مشرکان آن را طهارت دادن به خلیل (ع) باز گذاشت، گفت: «وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ»، دل مصطفى (ص) را شستن در حال طفولیّت و از ما دون حق آن را طهارت دادن به جبرئیل باز گذاشت و بفرشتگان، چنانک در خبرست، باز که نوبت بدلهاى عاصیان امّت احمد (ص) رسید تولّى آن خود کرد جلّ جلاله و طهارت آن خود داد، گفت: «وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ» نه تقدیم و تفضیل ایشان را بر پیغامبران، لکن با ضعیفان رفق بیشتر کنند کریمان، نه خواست جلّ جلاله که عیب و عوار ایشان با فریشتگان نماید، خود کرد تا عیب ایشان هم خود داند، سبحانه ما ارأفه بخلقه.
و یقال: قال اللَّه عزّ و جل «وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ» و لم یقل: ما فى قلوبهم، لانّ القلب فى قبضة الحقّ بین اصبعین من اصابع الرّحمن، کما
فى الخبر: فیکون ابدا فى محلّ الشّهود و دوام انس القرب فلیس هناک غل فینتزع منه.
«نَبِّئْ عِبادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ» لمّا ذکر حدیث المتّقین و ما لهم من علوّ المنزلة انکسر قلوب العاصین فتدارک اللَّه قلوبهم، و قال لنبیّه اخبر عبادى العاصین: «أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ» ان کنت الشّکور الکریم بالمطیعین فانّى انا الغفور الرّحیم بالعاصین. اى محمد (ص) بندگان مرا خبر ده که من آمرزگارم، کارساز و بنده نوازم، نه فضل ما را پایان، نه محابا را کران، آنچ ابتدا بود امروز همان، ابرى است از بر باران، مؤمنان را جاودان. اى محمد بر مؤمنان لطیفام و مهربان، امّا بیگانگان را جبّارم دادستان.
«وَ أَنَّ عَذابِی هُوَ الْعَذابُ الْأَلِیمُ» ما را هم نور عزّتست هم نار عزّت، بنور عزّت دوستان خود را نواختم، بنار عزّت دشمنان را سوختم، بنور عزّت لختى را آب عنایت روانیدم، بنار عزّت قومى را گرد هجران انگیختم، این نور عزّت بنور فراست توان دید، و نور فراست آنست که ربّ العالمین گفت: «إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِینَ» یعنى للمتفرّسین.
فراست بر سه وجه است: یکى فراست تجربتى و این همه ممیزان را بود.
دیگر فراست استدلالى و این همه عاقلان را بود. سوم فراستست بنظر دل بآن نور که مؤمن در دل دارد، چنان که مصطفى (ص) گفت: «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللَّه».
فراست تجربتى بر دیده است یا از شنیده یا بخرد دریافته. و فراست استدلالى قیاس شرعیست در دین و قیاس عقلى در غیر دین. و فراست نظرى برقى است که در دل تابد و حجابها بسوزد تا لختى از آنچ غیبست برو کشف شود و این خاصیت انبیاست و صدّیقان و اولیاء.
ابراهیم خواص در جامع بغداد با جماعتى مریدان گرد آمده، جوانى از در مسجد در آمد سخت زیبا و ظریف و نیکو روى، ایشان او را بخود راه دادند، با ایشان بنشست و سخنهاى نیکو گفت و خدمتهاى نیکو کرد چنانک بعضى دلهاى ایشان صید کرد، ابراهیم با یکى از آن مریدان گفت: یقع لى انّه یهودى مرا چنان مىافتد که این جوان جهودست، این سخن بگفت و از میان جمع برخاست و بیرون شد! جوان او را گفت: ایش قال الشیخ فىّ؟ شیخ در حقّ من چه گفت؟ مرید با وى بگفت آنچ شیخ گفته بود، جوان برخاست و بپاى شیخ در افتاد و مسلمان گشت، آن گه گفت: ما در کتب خویش خوانده بودیم که: الصّدیق لا یخطئ فراسته، آمدم و امتحان کردم، گفتم اگر در هیچ طایفه صدّیق صاحب فراست بود، درین طایفه بود. پس آن جوان از جمله بزرگان و معروفان طریقت گشت.
و هم از ابراهیم خواص حکایت کنند که گفت: بتجرید در بادیهاى رفتم و رنجها کشیدم، چون به مکّه رسیدم عجبى در نفس من فرا دید آمد، پیر زنى مرا دید گفت: یا ابراهیم کنت معک فى البادیة فلم اکلّمک لانّى لم أرد ان اشغل سرّک اخرج عنک هذا الوسواس.
و حکى عن ابى العباس بن مسروق قال: دخلت على شیخ من اصحابنا اعوده فوجدته على حال رثّة فقلت فى نفسى من این یرتفق هذا الشّیخ؟ فقال یا ابا العبّاس دع عنک هذه الخواطر الدّنیّة فانّ اللَّه الطافا خفیّة.
و کان شاه الکرمانى حادّ الفراسة لا یخطئ و یقول من غضّ بصره عن المحارم و امسک نفسه عن الشهوات و عمر باطنه بدوام المراقبة و ظاهره باتّباع السّنّة و تعوّد اکل الحلال لم تخطئ فراسته.
و سئل ابو الحسین النورى من این تولدت فراسة المتفرسین؟ فقال من قوله تعالى: «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» فمن کان حظّه من ذلک النّور اتم کان مشاهدته احکم و حکمه بالفراسة اصدق الا ترى کیف اوجب نفخ الرّوح فیه السّجود له بقوله: «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ».