150
۲ - النوبة الثالثة
قوله: وَ جاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ، بدان اى جوانمرد که از عهد آدم تا فناء عالم کس از مرگ نرست، تو نیز نخواهى رست.
الموت کأس و کلّ الناس شاربه.
روزگارى که آدم را وفا نداشت ترا کى وفا دارد، عمرى که بر نوح بپایان رسید با تو کى به بقا دار. اجلى که بر خلیل تاختن آورد ترا کى فرو گذارد. مرگى که بر سلیمان کمین ساخت با تو کى مسامحت کند. موکّلى که جان مصطفى را تقاضا کرد با تو کى مدارا کند. اگر عمر نوح و مال قارون و ملک سلیمان و حکمت لقمان بدست آرى بدر مرگ سود ندارد و با تو محابا نکند. هفت هزار سال کم کسرى گذشت تا آدمیان اندر این سفرند. از اصلاب بارحام میآیند و از ارحام بپشت زمین و از پشت زمین بشکم زمین میروند. همه عالم گورستان است، زیرا او همه حسرت، زیر او همه حسرت. سر بر آر و از آسمان بپرس که در شکم چند نازنین دارى.
سل الطارم العالى الذّرى عن قطینه
نجا ما نجا من بؤس عیش و لینه
فلما استوى فى الملک و استعبد الورى
رسول المنایا تلّه للجبینه
اى سخره امل، اى غافل از اجل، اى اسیر آز، اى بنده نیاز. تا کى در زمستان غم تابستان خورى و در تابستان غم زمستان. و کارى که لا محالة بودنى است از آن نه اندیشى و راهى که على التحقیق رفتنى است زاد آن راه برنگیرى. شغل دنیا راست میدارى و برگ مرگ نسازى. اى مسکین مرگت در قفاست از او یاد آر. منزلت گور است آباد دارد. امروز در خوابى، باش تا بیدار گردى. امروز مستى، باش تا هشیار گردى. حطام دنیا جمع میکنى و از مستحق منع میکنى، چه طمع دارى که جاوید با آن بمانى. باش تا ملک الموت درآید و جانت غارت کند، وارث درآید و مالت غارت کند، خصم درآید و طاعتت غارت کند. کرم درآید و پوست و گوشتت غارت کند.
آه اگر با این غفلت و زلّت و اندرین زحمت و ظلمت دشمن درآید و ایمان غارت کند. مفلسا که تو باشى بىتن و بىجان بىمال و سود و زیان، بىطاعت و بىایمان.
و گر ترا در مرگ شکى هست بر شمر که تا بآدم صفى چند پدر داشتهاى که یکى از مرگ نرست. در عالم هیچ کس را بر درگاه عزت آن جاه و حشمت نبود که مصطفى عربى را، و با وى مسامحت نرفت خطاب آمد إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ.
اى سیّدى که کلّ کمال نکتهایست از کمال تو، جمله جمال نقطهایست از جمال تو، اى مهترى که ماه روشن سیاه گردد اگر بیند طلعت با جمال تو، خورشید عالم شیدا گردد از نسیم شمال تو، رضوان رضا دهد بدربانى صهیب و بلال تو.
ملک از فلک نثار کند ستارهاى بر خد و قد با اعتدال تو. مشک را رشک آید از زلف و خال تو. مجد و حمد و ملّت و دولت پیوسته میم و حامیم و دال تو. با این همه منقبت و مرتبت اى سید، راه فنات مىبباید رفت و در کف لحد مىبباید خفت. پدرت خلیل از این قهر نرست، برادرت کلیم از این زهر نجست.
اى محمد اکنون که کار تام شد و قواعد شرع بنظام شد که: الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ. منشور رسالت برخواندى، مکه گشادى، بر اعدا ظفر یافتى، دامن کفر چاک کردى، صنادید قریش هلاک کردى، کعبه را از بتان پاک کردى، قیصر روم از بیم تو در قصر خویش بىآرام است، نجاشى در حبشه ترا بنده غلام است، هرقل در روم ترا مطیع فرمان و پیامست، آسمان بفرق تو مینازد، زمین بخاک قدمت مینازد وقت آن آمد که روى در نشیب مرگ آرى و همه را یکبارگى بگذارى. کار چون بکمال رسد نقصان گیرد.
ماه در آسمان تا هلال بود در زیادت بود، چون بدر گردد و شعاعش تمام شود نقصان گیرد.
شاخ درختان بوقت بهار هر روزى در زیادت بود، برگ میآراید گل میشکفاند، عالم معطر میدارد، بوستان منوّر میدارد، چون بکمال رسد و میوه دهد در نقصان افتد.
اى سید عالم و اى مهتر اولاد آدم، گاه آن آمد که گوشوار مرگ در گوش بندگى کنى و قصد حضرت ما کنى، تا ما آن کنیم که تو خواهى.
و قد مضت قصة وفاته صلّى اللَّه علیه و آله فى سورة الانبیاء.
وَ جاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ، هر چند که حالت مرگ بظاهر صعب مىنماید، لکن مؤمنانرا و دوستان را اندر آن حال در باطن همه عز و ناز باشد و از دوست هر لمحتى راحتى و در هر ساعتى خلعتى آید مصطفى (ص) از اینجا فرمود: تحفة المؤمن الموت.
هیچ صاحب صدق از مرگ نترسد.
حسین بن على (ع) پدر را دید که بیک پیراهن حرب میکرد. گفت: لیس هذا زى المحاربین.
على گفت: ما یبالى ابوک اسقط على الموت ام سقط الموت علیه.
صدق زاد سفر مرگست و مرگ راه بقاست و بقا سبب لقاست.
من احبّ لقاء اللَّه احبّ اللَّه لقاه.
اهل غفلت چون بسر مرگ رسند بآن نگرند که چه میستانند. پیراهن خلق از سر برمیکشند و خلعت نو در سر میافکنند. مردى که هفتاد سال بر یک پیراهن ببود و آن پیراهن خلق گشت آن پیراهن را از سر وى برمیکشند و قرطه ملک ابد در وى میپوشند، جاى شادى است نه جاى زارى.
عمار یاسر عمر وى بنود سال رسید نیزه در دست گرفتى دستش میلرزیدى مصطفى (ع) او را گفته بود آخر قوت تو از طعام دنیا شیر باشد، در حرب صفین عمار حاضر بود نیزه در دست گرفته و تشنگى بر وى افتاده، شربتى آب خواست، قدحى شیر بوى دادند. یادش آمد حدیث مصطفى (ص)، گفت امروز روز دولت عمار است.
آن شربت بکشید و پیش رفت و میگفت: الیوم القى الا حبّة محمدا و حزبه.
اى جوانمرد این حیاة دنیوى پردهایست ظلمانى در روى روزگار تو کشیده، روز مرگ این پرده بدست لطف در کشند، تا تو بسر نقطه حیاة ابد رسى و تا این حیاة بر جاى است بقاء ابدى در پرده است. چون این پرده برگرفتند بقاء ابدى روى بتو آرد.
و ذلک قوله: فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً.
گفتهاند مؤمن در گور همچون آن کودک است در رحم مادر، بیندیش تا اول در رحم مادر حالت چون بود: ضعیف بودى نه قوت بود نه قدرت، نه رفتن و گرفتن، نه شنود و گفتن. ترا در آن ظلمات پیدا آوردم و جگر مادر بسان آئینه پیش روى تو بداشتم. شکل تو در وى پیدا آوردم تا هر چه ترا بایست بود ما در آن همى خورد و بتو همى رسید تو در ناز و راحت و کس را از تو خبر نه.
بآخر همان کنم که باول کردم. بینایى و گویایى و شنوایى و گیرایى و روایى بستانم، آن گه در لحد نهم، چنانک در اول جگر مادر آیینه ساختم، لحد آئینه سازم، تا چنانک آنجا راحت نعمت دنیوى بتو همى رساندم و کس را خبر نه، بآخر راحت بوى بهشت بتو میرسانم و کس را خبر نه، تا دانى که من رحیم و کریم و لطیفام.
بنده من، قادر بودم که بىزندان رحم ترا پیدا آوردمى، قادر بودم که زندان لحد تو را بقیامت رسانیدمى، لکن نه ماه در زندان رحم بداشتم و سالهاى دراز در خاک بداشتم چرا چنین کنم؟
بنده من چون خواستم که یوسف را از دست حسد برادران برهانم سه روز او را در زندان چاه بداشتم و چون خواستم که ملک مصر بدو سپارم هفت سال او را بزندان بداشتم.
اى یوسف صدّیق، راحت از دست حاسدان سه روز زندان چاه ارزد. مملکت و ولایت مصر هفت سال زندان مصر ارزد. مؤمن موحّد، دیدار جمال مادر و پدر، نه ماه زندان رحم ارزد. دیدار لم یزل و لا یزال و جوار خداوند ذو الجلال، هزار سال زندان لحد ارزد.
قوله تعالى: إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ اگر صد بار روى در خاک مالى و عالم بر فرق سر بپیمایى، تا آن نقطه حقیقى که نام وى دل است رفیق این طاعت نباشد، همه را رقم نیستى درکشند که در خبر است: تفکّر ساعة خیر من عبادة الثقلین.
چون بنده بدرگاه آید و راز بگشاید و دل هم چنان گرفتار شغل دنیا مانده، رقم خذلان بر آن طاعت کشند و بر وى وى باز زنند که گفتهاند: من لم یحضر قلبه فى الصلاة فلا تقبل صلوته، دلى که از قید عبودیت اغیار خلاص یافت آن دل مر حق را یکتا شد. نه رنگ ریاء خلق دارد نه گرد سمعت بر وى نشیند، لکن در سفینه خطر باشد که اشارت صاحب شرع چنین است که: و المخلصون على خطر عظیم.
هر که مخلصتر، بحق نزدیکتر. و هر که بحق نزدیکتر لرزانتر.
مقرّبان حضرت و ملازمان درگاه صمدیّت و پاکان مملکت، پیوسته در هراس باشند که میفرماید جل جلاله: وَ هُمْ مِنْ خَشْیَتِهِ مُشْفِقُونَ إِنَّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ و مصطفى (ص) فرموده: انا ارجو ان یکون اخشاکم للَّه اصدق لنبى اللَّه.
نزدیکان را بیش بود حیرانى
کایشان دانند سیاست سلطانى
آن وزیر، پیوسته از مراقبت سلطان هراسان بود و آن ستوردار را هراسى نه، زیرا که سینه وزیر خزینه اسرار سلطان است و مهر خزینه شکستن خطرناک بود.
حذیفه یمان صاحب سرّ رسول بود، گفتار روزى شیطان را دیدم که میگریست گفتم اى لعین این ناله و گریه تو چیست، گفت از براى دو معنى یکى آنکه: درگاه لعنت بر ما گشاده، دیگر آنکه: درگاه دل مؤمنان بر ما بسته. بهر وقتى که قصد درگاه دل مؤمن کنم بآتش هیبت سوخته گردم.
بداود وحى آمد: که یا داود، زبانت دلّالى است که بر سر بازار دعوى او را در صدر دار الملک دین محلّى نیست، محلّى که هست دل راست که از او بوى اسرار احدیّت و ازلیّت آید.
عزیز مصر با برادران گفت: رخت بردارید و بوطن و قرارگاه خود باز شوید که از دلهاى شما بوى مهر یوسفى مىنیاید. اینست سرّ آنچه رب العالمین فرمود: إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ... الایة قوله: وَ اسْتَمِعْ یَوْمَ یُنادِ الْمُنادِ مِنْ مَکانٍ، اى انتظر یا محمد صیحة القیامة و هول البعث حین ینادى المنادى، مِنْ مَکانٍ قَرِیبٍ. گوش دار اى محمد، منتظر باش صیحه رستاخیز را و هول قیامت را، آن روز که اسرافیل از صخره بیت المقدس ندا کند که اى استخوانهاى ریزیده و گوشتهاى پوسیده، اى صورتهاى نیست شده و اعضاى از هم جدا گشته، همه جمع شوید بفرمان حق، روز روز محشر است و روز عرض اکبر است و روز جمع لشکر است. چون این ندا در عالم دهد، اضطراب در خلق افتد. آن گوشتها و پوستها پوسیده و استخوان ریزیده و خاک گشته و ذره ذره بهم برآمیخته، بعضى بشرق و بعضى بغرب، بعضى ببرّ و بعضى ببحر، بعضى دودکان خورده و بعضى مرغان برده. همه با هم میآید و ذره ذرّه بجاى خود باز میشود. هر چه در هفت اقلیم خاکى جانور بوده از ابتداء دور عالم تا روز رستخیز همه با هم آید، تنها راست گردد، صورتها پیدا شود، اعضاء و اجزاء مرتّب و مرکّب گردد. ذرّهاى کم نه و ذرّهاى بیش نه. مویى ازین با آن نیامیزد و ذرّهاى از آن با این نپیوندد.
آه، صعب روزى که روز رستاخیز است. روز جزاء خیر و شرّ است. ترازوى راستى آویخته، کرسىّ قضا نهاده، بساط هیبت باز گسترده، همه خلق بزانو درآمده که: وَ تَرى کُلَّ أُمَّةٍ جاثِیَةً دوزخ مىغرّد که: تَکادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ زبانیه در عاصى آویخته که: خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ هر کس بخود درمانده و از خویش و پیوند بگریخته: لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ آوردهاند که پیش از برآمدن خلق از خاک، جبرئیل و میکائیل بزمین آیند براق میآرند و حلّه و تاج از بهر مصطفى (ص) و از هول آن روز ندانند که روضه سید کجاست؟. از زمین میپرسند و زمین میگوید: من از هول رستاخیز ندانم که در بطن خود چه دارم. جبرئیل شرق و غرب همى نگرد از آنجا که خوابگاه سیّد است نورى برآید جبرئیل آنجا شتابد. سید از خاک برآید چنان که در خبر است: انا اول من تنشقّ عنه الارض. اول سخن این گوید که اى جبرئیل حال امّتم چیست؟ خبر چه دارى؟ گوید اى سید اول تو برخاستهاى ایشان در خاکند. اى سید، تو حلّه در پوش و تاج بر سر نه و بر براق نشین و بمقام شفاعت رو، تا امّت در رسند مصطفى (ص) همى رود تا بحضرت عزت سجده آرد و حق را جل جلاله بستاید و حمد گوید، از حق جل جلاله خطاب آید که: اى سیّد، امروز نه روز خدمت است، که روز عطا و نعمت است. نه روز سجود است که روز کرم وجود است. سر بردار و شفاعت کن هر چه تو خواهى آن کنم. تو در دنیا همه آن کردى که فرمودیم. ما امروز ترا آن دهیم که تو خواهى وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى