شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
۸ - النوبة الثالثة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة )
122

۸ - النوبة الثالثة

قوله تعالى: «وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ» بدان که از اول نماز شب تا بوقت بام دوازده ساعتست، ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدّست اسمائه هر ساعتى وقت وظیفه طاعت فرقتى از فرق اهل خدمت ساخته: اول ساعت از ساعات شب وقت عبادت و طاعت پریان بود، صفها بر کشند و بخدمت بایستند. دوم ساعت وقت نماز جانوران اهل دریا بود. سوم ساعت وقت نماز خلقان زیر زمین بود.
چهارم ساعت وقت نماز صابران بود. پنجم وقت نماز فریشتگان خدا بود. ششم وقت نماز و تسبیح ابر و میغ بود. هفتم وقت آرام خلایق و تفکّر اهل حضرت بود. هشتم وقت آرایش بهشت و تعریف جنّات عدن بود. نهم وقت نماز کرام الکاتبین بود. دهم آن ساعتست که درهاى آسمان بگشایند و مقرّبان بدرها برآیند و زجل تسبیح و صیاح تهلیل و اصوات تکبیر و نغمات ذکر ایشان عالم قدس بگیرد، اندرین ساعت هر که از خداوند جلّ جلاله حاجتى خواهد اجابت یابد. یازدهم وقت انتشار برکات بود بر زمین که ودایع راحت و بدایع قدرت در جواهر زمین تعبیه کنند. و ساعت دوازدهم که نسیم سحر از مطلع خویش عاشق وار نفس سرد بر آرد آن ساعت وقت نیاز دوستان بود و ساعت راز محبّان و هنگام ناز عاشقان، آن ساعت درهاى بهشت گشاده و آن باد سحر گاهى با آن لطافت و راحت و لذت از جانب جنّات عدن روان.
داود پیغامبر (ع) از جبرئیل پرسید که اندر شب کدام وقت فاضلتر؟ گفت‏ ندانم لکن هر شب بوقت سحر عرش ملک بر خود بجنبد.
و فى بعض الآثار یقول اللَّه عزّ و جل ان احبّ احبّاى الىّ الّذین یستغفرون بالاسحار اولئک الّذین اذا اردت باهل الارض شیئا ذکرتهم فصرفت به عنهم خنک مر آن بندگان که بوقت سحر استغفار کنند و شراب مهر بجام عشق در آن وقت سحر نوش کنند.
سفیان ثورى گفت بما رسید که از اول شب منادى ندا کند: الا لیقم العابدون، چون شب نیمه‏اى در گذرد منادى ندا کند: لیقم القانتون، چون وقت سحر بود منادیى گوید: این المستغفرون.
فرمان آمد که اى محمّد مقام شفاعت در قیامت مقامى بزرگوار است مقام محمود است و ترا مسلّم است، اما راهش آنست که بشب خیزى و نماز کنى، اشرف الاسباب ما ینال به اشرف العطایا اى محمّد اگر خشنودى ما میخواهى بروز رسالت مى‏گزار، و اگر مقام محمود میخواهى بشب بیدار باش و نماز کن، «عَسى‏ أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقاماً مَحْمُوداً» رابعه عدویه را مى‏آید که همه شب بیدار بودى، پاس دل داشتى تا صبح صادق بدمیدى، آن گه این بیت گفتى:
یا نفس قومى فلقد نام الورى
ان تفعلى خیرا فذو العرش یرى‏
و انت یا عین اهجرى طیب الکرى
عند الصّباح یحمد القوم السّرى‏
و قیل المقام المحمود هو المجالسة فى حال الشّهود، مقام محمود خاصّه مصطفى است (ص) در خلوت «أَوْ أَدْنى‏» بر بساط انبساط، در خیمه «وَ هُوَ مَعَکُمْ» بر سریر اصطفا، شراب «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ» بجام قدس نوشیده و خلعت وصال پوشیده و بدوست «لم یزل» رسیده.
پیر طریقت گفت: الهى بهر صفت که هستم برخواست تو موقوفم، بهر نام که مرا خوانند به بندگى تو معروفم، تا جان دارم رخت ازین کوى بر ندارم، او که تو آن اویى بهشت او را بنده است، او که تو در زندگانى اویى جاوید زنده است، الهى گفت تو راحت دلست و دیدار تو زندگانى جان، زبان بیاد تو نازد و دل بمهر و جان بعیان.
«وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ» قول ابن عباس در معنى این آیت آنست که مصطفى (ص) را اجل نزدیک آمد، او را گفتند که اى مهتر عالم و اى سیّد ولد آدم، بساط اسلام در عالم گسترده شد، خورشید نبوّت تمام تافته شد، سرا پرده شریعت از قاف تا قاف برسید، گوشه تاجت از عرش مجید بر گذشت، طراز رایت حشمت تو بسدره منتهى رسید، قدم همّت تو بقاب قوسین پیوست فریضه و سنّت آموختى، یتیمان را پدرى کردى، مهجوران را شفیع بودى، مریدان را دلیل بودى، مهاجر و انصار را تربیت دادى، جنّ و انس را خواندى، اکنون وقت آنست که سفر مبارک پیش گیرى، وقتست که گوشوار مرگ در گوش بندگى کنى، وقتست که سر ببالین فنا باز نهى، ما در ازل حکم کرده‏ایم که: «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ».
و در خبرست که مصطفى (ص) در آن بیمارى باز پسین امیر المؤمنین على (ع) را بخواند گفت: یا على یارى ده تا یک بار دیگر بمسجد باز روم و بمنبر بر آیم و دیده بر چهره یاران و درویشان افکنم و ایشان را وداع کنم، مصطفى (ص) بمسجد رفت و بمنبر بر آمد، با دو چشم گریان و جگر سوزان، روى سوى یاران کرد، گفت: چگونه یارى بودم شما را؟ چگونه رسولى بودم شما را؟
اکنون ما را نوبت رفتن آمد، برید مرگ در رسید، آن ساعت غریوى و زاریى در مسجد افتاد، یاران همه دلتنگ و رنجور، گریان و سوزان و خروشان همى‏گفتند نیک یارى که تو بودى، نیک رسولى که بما آمدى، رسول (ص) ایشان را وداع کرد و بخانه باز آمد، نه بس بر آمد که برید حضرت رسید و نسیم قربت دمید، پرده‏ها برگرفتند و طوبى و زلفى و حسنى بوى نمودند، مصطفى (ص) آن گه گفت: «ربّ ادخلنى مدخل صدق»
اى امتنى اماتة صدق، «وَ أَخْرِجْنِی» بعد موتى من قبرى یوم القیامة، «مُخْرَجَ صِدْقٍ» بار خدایا مرا که از دنیا بیرون برى در لباس سعادت و پیرایه شهادت بر که آن عقبه ایست سخت عظیم و کارى سخت با خطر.
و قال جعفر بن محمّد (ع): ادخلنى القبر و انت عنّى راض و اخرجنى من القبر الى الوقوف بین یدیک على طریق الصدق مع الصّادقین، «وَ اجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصِیراً» زیّنى بزینة جبروتک لیکون الغالب علىّ سلطان الحق لا سلطان الهوى.
«وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ» چهره کائنات و محدثات بظلمت کفر و زحمت شرک پوشیده بود که ناگاه علم دولت نبوت محمّد مرسل از مرکز خطّه مکّه سر بر آورد و انوار اشراق صبح دین از کنج حجره آمنه پیدا آمد، شادى و خرّمى در ممالک افتاد، هر کجا نامدارى بود ذلیل گشت، هر کجا تاجدارى بود تاجش بتاراج بدادند، هر کجا جبّارى متمرّد بود از تخت بزیر آمد هر کجا در عالم بتى بود در قعر چاه بى دولتى افتاد، قاعده قصر قیصرى و ایوان رفعت کسر وى خراب گشت، و از چهار گوشه عالم آواز بر آمد که: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ».
کفر و ایمان را هم اندر تیرگى هم در صفا
نیست دار الملک جز رخسار و زلف مصطفى
«وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ» الآیة... القرآن شفاء من داء الجهل للعلماء، و شفاء من داء الشکّ للمؤمنین، و شفاء من داء النّکرة للعارفین، و شفاء من داء القنوط للمریدین و القاصدین، و شفاء من لواعج الشّوق للمحبین، و انشدوا:
و کتبک حولى لا تفارق مضجعى
و فیها شفاء للّذى انا کاتم‏
«قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى‏ شاکِلَتِهِ» از آدمى چه آید، جز از جفا؟ و از آب و گل چه آید، جز از خطا؟ و از کرم ربوبیّت چه بینند، جز از وفا؟ «قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى‏ شاکِلَتِهِ» در همه قرآن هیچ آیت امیدوارتر از این آیت نیست، میگوید: هر کس آن کند که از او آید و از هر کس آن آید که از او سزد: العبد یعود الى الذّنب و الرّبّ یعود الى المغفرة، و فى بعض الکتب یقول اللَّه تعالى یا بن آدم انت العوّاد الى الذّنوب و انا العوّاد الى المغفرة، آن مهجور مملکت ابلیس نومید را گفتند آدم را سجود کن، گفت نکنم که آدم از خاکست و من از آتش، گفتند اى بدبخت لا جرم هر کس آن کند که سزاى اوست و از هر کس آن آید که دروست، آتش چون فرو میرود خاکستر شود که هرگز نو نگردد، و خاک اگر چه کهن شود آب بر وى ریزند نو گردد، اى ابلیس تو که از آتشى بیک فرمان که بگذاشتى مردى که هرگز زنده نشوى، و اى آدم تو که از خاکى هر چند گناه کردى بیک قطره آب حسرت که از دیده فرو بارى گناهانت بیامرزم و بنوازم، اى ابلیس از آتش آن آید که کردى، اى آدم از خاک آن زاید که دیدى: «قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى‏ شاکِلَتِهِ».
«وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ» آدمى هم تنست و هم دل و هم روح، تن محلّ امانت است، دل بارگاه خطابست. روح نقطه گاه مشاهدتست، هر چه نعمت بود نثار تن گشت غذاى وى طعام و شراب، هر چه منّت بود تحفه دل آمد قوت او ذکر و یاد دوست، آنچه رؤیت و مشاهدت بود نصیب روح آمد غذاى وى دیدار دوست، تن در قهر قدرت است، دل در قبضه صفت، روح در کنف عزّت، بساط انس گسترده، شمع عطف افروخته و دوست ازلى پرده بر گرفته.