شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
۱۱ - النوبة الثالثة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۲- سورة البقره‏ )
144

۱۱ - النوبة الثالثة

قوله تعالى: وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً قتل نفس از دو گونه است یکى از روى صورت و یکى از روى معنى، او که از روى صورت خود را کشد بعذابى رسد که عذاب از آن صعبتر نیست و ذلک فى‏
قوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «من قتل نفسه بسمّ فسمّه فى یده یتحسّاه فى نار جهنم خالدا مخلّدا فیها ابدا، و من قتل نفسه بحدیدة فحدیدته فى دیه یجأ بها فى بطنه فى نار جهنم خالدا مخلدا فیها ابدا، و من تردّى من جبل فقتل نفسه فهو یتردّى فى نار جهنم من جبل خالدا مخلدا فیها ابدا»
و آن کس که خود را بشمشیر مجاهدت از روى معنى کشد بناز و نعیم باقى و بهشت جاویدى رسید. چنانک رب العزة گفت وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏ فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى‏. قوم موسى را گفتند زنده را بکشید تا کشته زنده شود، اشارت باهل طریق است که نفس زنده را بشمشیر مجاهدت بکشند بر وفق شریعت تا دل مرده بنور مشاهدت زنده شود، و او که بنور مشاهدت و روح انس زنده شد بحیاة طیبه رسید آن حیاتى که هرگز مرگى در آن نشود و فنا بآن راه نبرد، و زبان حال بنده اندرین حال میگوید:
گر من بمرم مرا مگویید که مرد
گو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
پیر طریقت جنید قدس اللَّه روحه یکى را از دوستان وى که از دنیا رفته بود میشست، آن کس انگشت مسبّحه جنید را بگرفت، جنید گفت أ حیاة بعد الموت؟ جواب داد که او ما علمت انا لا نموت بل ننقل من دار الى دار «و فى هذا المعنى ما روى عن عبد الملک بن عمیر عن ربعى بن محراش قال کنا اخوة ثلاثة، و کان اعبدنا و اصوفنا و افضلنا الاوسط منا فغبت غیبة الى السواد ثم قدمت على اهلى. فقالوا ادرک اخاک فانه فى الموت، قال فخرجت الیه اسعى، فانتهیت الیه و قد قضى و سجى بثوب، فقعدت عند راسه ابکیه، قال فرفع یده فکشف الثوب عن راسه، و قال السلام علیکم قلت اى اخى أ حیاة بعد الموت؟ قال نعم انى لقیت اخى فلقنى بروح و ریحان و رب غیر غضبان، و انه کسانى ثیابا خضرا من سندس و استبرق، و انى وجدت الامر ایسر مما تحسبون ثلثا، فاعملوا و لا تغیّروا ثلثا و انى لقیت رسول اللَّه فاقسم ان لا یبرح حتى آتیه، فعجّلوا جهازى ثم طفأ فکان اسرع من حصاة لو القیت فى ماء، فبلغ عایشه رض فصدّقته و قالت قد کنا نسمع ان رجلا من هذه الامة سیتکلم بعد موته.
ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ قسوت دل در حق جهال نامهربانى و بى رحمتى و از راه حق دورى، و در حق عارفان و ارباب صدق و صفوت قوت دل است و حالت تمکن و کمال معرفت و حالت صفوت، چنانک صدیق اکبر از خود نشان داد که هر گه کسى را دیدى که مى‏گریستى و در خود مى‏پیچیدى از استماع قرآن، وى گفتى هکذا کنا حتى قست القلوب اشارت است این قسوت بکمال حال عارفان و جلال رتبت صدّیقان در بدایت کار و عنفوان ارادت، مبتدى را بانگ و خروش و نعره و زارى بود که هنوز عشق وى ولایت خود بتمامى فرو نگرفته بود، پس چون کار بکمال رسد و صفاء معرفت قوى گردد و سلطان عشق ولایت خود بتمامى فرو گیرد، آن خروش و زارى در باقى شود شادى و طرب در پیوندد، بزبان حال گوید.
ز اول که مرا عشق نگارم نو بود
همسایه بشب ز ناله من نغنود
کم گشت کنون ناله که عشقم بفزود
آتش چو همه گرفت کم گردد دود
وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ سنگ خاره را بر دل جافى فضل داد و افزونى نهاد، گفت از سنگ آب آید و نرم شود و از ترس خدا بهامون افتد، و دل جافى در نهاد مرد بیگانه نه از ترس خدا بنالد و نه از حسرت بگرید، نه رحمت و رقت در وى آید.
در حکایت بیارند که پیغامبرى از پیغامبران خدا بصحرایى بر گذشت سنگى را دید که در نهاد خود کوچک بود و آبى عظیم از وى میرفت بیش از حد و اندازه آن سنگ پیغامبر بایستاد و در آن تعجب میکرد که تا چه حالست آن سنگ را و چه آبست که از وى روانست، رب العزة آن سنگ را با وى در سخن آورد تا گفت اى پیغامبر حق این آب که تو مى‏بینى گریستن منست، که از آن روز باز که بمن رسید از کلام رب العزة که وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ که دوزخ را بسنگ گرم کنند من از حسرت و ترس میگریم. پیغامبر گفت بار خدایا وى را از آتش ایمن گردان وحى آمد بوى، که او را ایمن کردم از آتش. پیغامبر برفت پس بروزگارى دیگر باز آمد و آن سنگ را دید که هم چنان میگریست، و آب از وى روان، هم در آن تعجب بماند تا رب العزّة دیگر باره آن سنگ را بسخن آورد، گفت اى پیغامبر خدا چه تعجب کنى باین گریستن من، اللَّه تعالى مرا ایمن کرد از آتش اما گریستن اول از حسرت و اندوه بود و این گریستن از شادى و شکر.
پیر طریقت گفت: «در سر گریستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت بهره یتیم و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود این قصه‏ایست دراز.»