شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
۳۵ - النوبة الثالثة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۲- سورة البقره‏ )
87

۳۵ - النوبة الثالثة

قوله تعالى: وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... روى عن وهب بن منبه قال: اوحى اللَّه عز و جل الى آدم ع أنا اللَّه ذو بکة اهلها جیرتى، و زوارها و فدى و اضیافى و فى کنفى، اعمّره باهل السماء و اهل الارض، یأتونه افواجا شعثا غبرا، یعجّون بالتکبیر عجیجا، و یضجّون بالتلبیة ضجیجا، و شجون الدماء شجا، فمن اعتمره لا یرید غیره، فقد زارنى و ضافنى و وفد الىّ، و نزل بى، و حق لى ان اتحفه بکرامتى، اجعل ذلک البیت و شرفه و ذکره و سناه و مجده لنبى من ولدک یقال له ابراهیم ارفع به قواعده، و اقضى على یدیه عمارته، و انبط له سقایته، و اریه حلّه و حرمه، و اعلمه مشاعره، ثم یعمّره الامم من بعده حتى ینتهى الى نبىّ من ولدک یقال له محمد، هو خاتم النبیین فاجعله من سکّانه و ولاته و حجّابه و سقاته، فمن سأل عنّى یومئذ فانا مع الشعث الغبر الموفین بنذورهم، المقبلین الى ربهم.» معنى حدیث آنست که خداوند بزرگوار کردگار نامبردار بآدم صفى وحى فرستاد، که اى آدم منم خداوند جهان و جهانیان، آفریدگار همگان، پادشاه کامران، منم خداوند بکة، نشینندگان در آن همسایگان منند، و زوّار آن وفد من‏اند، و مهمانان من اند، و در پناه من اند، باهل آسمان و زمین آبادان دارم و بزرگ گردانم این بقعه، تا از هر سویى و هر قطرى جوک جوک مى‏آیند مویهاشان از هم بر کرده، و رویها گرد گرفته از رنج راه، تکبیر گویان و لبیک زنان، روى بدان صحراى مبارک نهاده، و بخون قربان زمین آن رنگین کرده، اى آدم! هر که این خانه را زیارت کند، و در آن مخلص بود، وى مهمان منست، و از کسان منست، و از نزدیکان بمن است. سزاى جلال من آنست که وى را گرامى کنم، و با تحفه رحمت و عطاء مغفرت باز گردانم، اى آدم! در فرزندان تو پیغامبریست نام وى ابراهیم، خلیل من و گزیده من، بدست وى بنیاد این خانه بر آرم، و عمارت فرمایم، و شرف آن پیدا کنم، و سقایه آن پدید آرم، و حرم آن را نشان کنم، و پرستش خود در آن وى را بیاموزم. پس از وى جهانیان را فرا عمارت آن دارم، و توقیر و تعظیم آن در دلشان نهم، تا نوبت به محمد عربى رسد، خاتم پیغامبران، و چراغ زمین و آسمان، مولد و منشأ وى گردانم، مهبط وحى منزل کرامت وى کنم، سقایة و نقابة و ولایت آن بدست وى مقرر کنم، وانگه مؤمنانرا از اطراف عالم عشق آن در دل نهم، تا سر و پاى برهنه، ضیاع و اسباب بگذاشته، جان بر کف دست نهاده، مویها از هم بر کرده، رویها گرد گرفته، همى روند و گرد آن خانه طواف میکنند، و از ما آمرزش میخواهند. اى آدم! هر که ترا پرسد از ما که تا با ایشان چکنم؟ گوى که من بعلم با ایشانم، موجود نفس و حاضر دل ایشانم، و آن درد ایشان را درمانم، از دیده‏هاشان نهانم، اما جانهاى ایشان را عیانم.
اندر دل من بدین عیانى که تویى
وز دیده من بدین نهانى که تویى!
وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... حج عوام دیگرست، و حج خواص دیگر، حجّ عوام قصد کوى دوست است، و حج خواص قصد روى دوست، آن رفتن بسراى دوست، و این رفتن براى دوست!
در دم نه ز کعبه بود کز روى تو بود
مستى نه ز باده بود کز بوى تو بود.
عوام بنفس رفتند در و دیوار دیدند، خواص بجان رفتند گفتار و دیدار یافتند، روش خاصگیان درین راه چنانست که آن جوانمرد گفته:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست
او که بنفس رود رنج یابد و بار کشد، تا گرد کعبه بر آید، و این که بجان رود بیارامد و بیاساید، و کعبه خود گرد سرایش برآید. و اندرین معنى حکایت ابراهیم خواص است قدس اللَّه روحه، گفتا: «وقتى از سر محرومى خود بروم افتادم، گردان گردان، چنانک افتاده‏اند بهر جاى مردان، متحیر و سرگشته، بیچاره‏وار گم کرده سر رشته!
مردان جهان شدند سرگشته تو
مى‏باز نیابند سر رشته تو
خبر در روم افتاد که ملک روم را دخترى دیوانه گشته، و پدر مر آن دختر را به بند دیوانگان بسته، و اطباء بجملگى از علاج آن بیمار درمانده، زمان تا زمان نفس سرد مى‏آرد، و اشک گرم مى‏بارد، گهى گرید و گهى خندد! بجاى آوردم که آنجا تعبیه ایست، رفتم بدر سراى ملک و گفتم بعلاج بیمار آمدم. چون دیده ملک بر من افتاد گفت «مانا که بعلاج دخترم آمده؟ و گمان برم که طبیبى؟» گفتم آرى خداوندى دارم طبیب، من آمده‏ام تا دخترت را علاج کنم گفتا بر کنگره‏هاى قصر ما نگر تا چه بینى؟ گفت بر نگرستم سرها دیدم بریده، و بر آن کنگره‏ها نهاده! گفت هر که او را علاج نکند مکافاتش اینست که مى‏بینى! گفتم باکى نیست!
گویند مرا که خویشتن کرد هلاک
عاشق ز هلاک خویش کى دارد باک‏
ملک چون دید که من آن سرها بر آن کنگره دیدم و ناندیشیدم، خانه باشارت بمن نمود، و دختر در آن خانه بود. گفتا در رفتم، هنوز قدم در خانه ننهاده که این آواز شنیدم قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ همانجا بماندم، سر سیمه وقت وى گشتم، و متحیر حال وى شدم، دیگر باره آواز آمد که اى پسر خواص شراب لا یزید الّا العطش، و طعام لا یزید الّا الدهش! از پس پرده گفتم یا امة اللَّه! این چه حال است و این چه وجه؟ گفت «اى شیخ وقتى در میان ناز و نعمت نشسته بودم با کنیزکان و خاصگیان خویش، ناگاه دردى بدلم فرو آمد، و اندوهى بجانم رسید، از خود فانى گشتم و واله شدم. هنوز بخانه فرو ناآمده تمام که آن درد مستحکم شد و آن کار تمام!
اى راه ترا دلیل دردى
فردى تو و آشنات فردى
از جام تو دانه و عصرى
وز جام تو قطره و مردى!
گفتا: چون از آن وجد و وله آسوده تر شدم، خود را در بند و زنجیر یافتم، حکمش را پسند کردم، و بقضاش رضا دادم، دانستم که وى دوستان خود را بد نخواهد تا خود سرانجام این کار بچه رسد. گفتم چه گویى اگر تدبیر کنیم و حیلت سازیم تا بدار الاسلام شویم؟ و اسلام را تربیت کنیم که دریغ آید مرا چون تو عزیزى را بدار الکفر بگذاشتن! گفت یا ابن الخواص چه مردى بود بدار الاسلام اسلام را پرورش دادن، مرد آنست که بدار الکفر اسلام را در بر گیرد! و بجان و دل به پرورد، و در دار الاسلام چیست که اینجا نیست؟ گفتم کعبه مشرف معظم مکرم که مقصد زائرانست و مشهد مشتاقان! گفت کعبه را زیارت کرده؟ گفتم زیارت کرده‏ام آن را هفتاد بار. گفت بر نگر! برنگرستم، کعبه را دیدم بر سر سراى وى ایستاده! آن گه گفت اى پسر خواص! هر که بپاى رود کعبه را زیارت کند، و هر که بدل رود کعبه بزیارت وى شود! گفتم بآن خداى که ترا بعز اسلام عزیز گردانید. که سرّ این با من بگوى! این منزلت بچه یافتى؟ گفت نکرده‏ام کارى که آن حضرت را بشاید، اما حکمش را پسند کردم و بقضاء وى رضا دادم! گفتم اکنون مرا تدبیر چیست که ازینجا بیرون شوم گفت چنانک ایستاده روى فرا راه کن و مى‏رو تا بمقصد خود رسى! گفتا بکرامت وى راهى پدید آمد که در آن هیچ حجاب و منع نبود و کس را بر من اطلاع نه، تا از سراى وى بیرون آمدم و از دار الکفر بدار السلام باز آمدم.»
قوله تعالى: الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ الآیة... حاء اشارتست بحلم خداوند با رهیکان خود، جیم اشارتست بجرم بندگان و آلودگى ایشان، چنانستى که اللَّه گفتى «بنده من! اکنون که جرم کردى بارى دست در حبل حلم من زن و مغفرت خواه تا بیامرزم، که هر کس آن کند که سزاى وى باشد، سزاى تو نابکارى و سزاى من آمرزگارى! قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى‏ شاکِلَتِهِ بنده من! گر زانک عذرخواهى، عذر از تو و عفو از من، جرم از تو و ستر از من، ضعف از تو و برّ از من، عجز از تو و لطف از من، جهد از تو و عون از من، قصد از تو و حلم از من. بنده من! چندان دارد که عذرى بر زبان آرى، و هراسى در دل، و قطره آب گردیده بگردانى، پس کار وا من گذار، بنده من! وعده که دادم راست کردن بر من، کار که پیوستم تمام کردن بر من، بنا که نهادم داشتن بر من، تخم که پر کندم به برآوردن بر من، چراغ که افروختم روشن داشتن بر من، در که گشادم بار دادن بر من، اکنون که فرا گذاشتم در گذاشتن بر من، اکنون که بدعا فرمودم نیوشیدن بر من، اکنون که بسؤال فرمودم بخشیدن بر من! هر چه کردم کردم، هر چه نکردم باقى بر من! قال رسول اللَّه «مرّ رجل من بنى اسرائیل بجمجمة، فوقع ساجدا فقال اللهم انت انت و انا انا، انا العوّاد بالذنوب، و انت العواد بالمغفرة، فسمع صوتا من ناحیة السماء: ارفع رأسک فان اللَّه عز و جل قد استجاب لک.» و یحکى عن بشر و کان رجلا قد حج کثیرا، و کان عارفا بالطرق و المواقف و المشاهد، قال فاتنى سنة من السنین الوقوف بعرفة مع الامام، فلما ادرکت کان الناس قد انصرفوا الى المزدلفة، و کنت اعرف الطریق و صرت الى الموقف، فلما وقفت بالموقف کان الموقف کله عذرات و قذرات فقلت «انا للَّه الیه راجعون» فاتنى الحج لان الموقف یکون نظیفا، و هذا لیس هو الموقف، قال فجلست کثیبا حزینا لفوت الحج، و غلبنى النوم، فسمعت هاتفا یقول هذا الذى انت فیه هو الموقف، و لکن هذه ذنوب الناس ترکوها هاهنا! و مرّوا، قال فجلست حتى أصبحت و کنت بالموقف و لم اکن ارى من ذلک شیئا.