115
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ یا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ آدم را چهار نام است: آدم و خلیفت و بشر و انسان. آدم نام کردند او را که از ادیم زمین آفریدهاند، و از هر بقعتى کشیده، چنان که گفت جل جلاله: مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ اى سلّت من کل بقعة طیبة و سبخة سهل و وعر.
در خاک آدم هم شور بود و هم خوش، هم درشت بود و هم نرم. لا جرم طباع فرزندان مختلف آمد.
در ایشان هم خوشخوى است و هم بد خوى، هم گشاده هم گرفته، هم سخى هم بخیل، هم سازگار هم بدساز، هم سیاه هم سفید.
جاى دیگر گفت: «مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ» فخار گلى خشک باشد که وى را آواز و پرخوان بود، یعنى که آدمى با شغب است. در سر آشوب و شور دارد، و در بند گفت و گوى باشد. جاى دیگر گفت: «مِنْ طِینٍ لازِبٍ» از گلى دوسنده، بهر چیز درآویزد، و با هر کس درآمیزد. جاى دیگر گفت: مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ از گلى سیاه تیره. عرفه قدره لئلا یعدو طوره. اصل وى با وى نمود، تا اگر کرامتى بیند نه از خود بیند، و داند که شرف در تربیت است نه در تربت. از تربت چه خاست؟ ظلومى و جهولى و سیاست: وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ.
از تربیت چه آمد؟ کرامت هدایت و قبول توبه و نواخت: إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ. نتیجه تربت است که گفت: خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ. ثمره تربیت است که گفت: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ.
محمود در سراى ایاز شد. آن مال و نعمت و زر و سیم و جواهر و دیباهاى رنگارنگ دید. از آن خلعتها که محمود او را داده و بخشیده، بگوشهاى نگه کرد قبا یکى دید کهنه و پاره پاره بر هم بسته از میخى درآویخته. محمود گفت: این یکى بارى چیست؟ ایاز جواب داد که: این یکى منم بدین بیچارگى و بدین خوارى، و آن همه جمال و آرایش و آن عز و ناز همه تویى. درین نگرم عجز خود بینم. قدر خود بدانم. در آن نگرم ترا بینم، و از تو دانم، بنازم و سر بیفرازم:
جز خداوند مفرماى که خوانند مرا
سزد این نام کسى را که غلام تو بود
در خبر است که کالبد آدم از گل ساخته چهل سال میان مکه و طائف نهاده بود.
و ابلیس هر بار که بوى برگذشتى، گفتى: لأمر ما خلقت؟ و رب العزة با فریشتگان میگفت: اذا نفخت فیه من روحى فاسجدوا له. پس چون روح بسر وى درآمد، چشم باز کرد تن خود را همه گل دید. حکمت درین آن بود تا اصل خود داند، و نفس خود را شناسد، و بخود فریفته نگردد. لطایفى که بیند از حق بیند، پس چون روح بسینه وى رسید تاریکیى دید. قومى گفتند: تاریکى زلت بود. قومى گفتند: تاریکى خاک بود، که اصل خاک از ظلمت است، و اصل روح از نور. روح خواست که باز گردد، نسیم وى به خیاشیم رسید. عطسه زد.
گفت: الحمد للَّه. رب العزة گفت: رحمک ربک. روح ذکر حمد و رحمت حق شنید ساکن گشت. گفت: او که حمد خدا و رحمت را شاید، جاى من نیز شاید. چون بناف رسید اشتهاء طعامش پدید آمد. میوه بهشت دید. آرزوش خاست. خواست که برخیزد نتوانست.
رب العزة گفت: خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ.
دیگر نام وى «خلیفه» بود، که بجاى فریشتگان نشست. نخست ساکنان زمین فریشتگان بودند. پس بآدم دادند. سرش آنست که تا آدمیان را عذر باشد بمیلى و آرامى که ایشان را با دنیا بود، یعنى که فریشتگان که نه دنیوى بودند، و نه از خاکشان آفریدند، چون در دنیا نشستند با دنیا بیارمیدند، و بیرون کردن بر ایشان دشخوار آمد، تا میگفتند: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها»؟ پس چه عجب اگر فرزند آدم را بدنیا میل باشد، که خود از آن آفریدهاند، و ایشان را ساختهاند، و فى الخبر: «اذا مات المؤمن على الاسلام تقول الملائکة: کیف نجا هذا من دنیا فسد فیها خیارنا»؟!
سدیگر نام وى «بشر» است، و سمّاه بشرا لمباشرته الامور.
چهارم نام وى «انسان» است که عهد اللَّه فراموش کرد، چنان که گفت: «فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً»، اى لم نجد له عزما فى القصد على الخلاف، بل کان ذلک بمقتضى النسیان.
آنجا که عنایت را بود نواخت را چه نهایت بود! آن نافرمانى از وى درگذاشت، و عذرش بنهاد، گفت: نه بقصد کرد آن مخالفت، و نه بر آن عزم بود که کند، لکن فراموش کرد عهد ما، و در گذاشت از وى کرم ما. و گفتهاند: انسان از انس است، یعنى که وى را با جفت خود انس بود، و در دل وى مهر داشت، چنان که اللَّه گفت: وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً. ازینجا گفت رب العزة: یا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ اى آدم! با جفت خود درین بهشت آرام گیر و ساکن باش. جنس با جنس داد، و خلق در خلق بست، و شکل در شکل ساخت، که صفت حدثان جز با شکل خود نسازد، و جز بجنس خود نگراید، و جز با همچون خودى آرام نگیرد. آن جلال قدم است و عزت احدیت که از اشکال و امثال و اجناس پاکست، و مقدس متفرد بجمال و جلال خود، متعزز بصفات کمال خود. همیشه هست، و از همه چیز نخست بخود بزرگوار، و با همه نیکوکار، و ببزرگوارى و نیکوکارى سزاوار. آن گه گفت: فَکُلا مِنْ حَیْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ آنچه خواهید، چنان که خواهید درین بهشت میخورید، و مىنازید، و گرد این یک درخت مگردید. ایشان را از خوردن آن نهى کرد، و در علم غیب خوردن آن پنهان کرد، و آن قضا بر سر ایشان روان کرد، تا ایشان عجز و ضعف خود بدانند، و عصمت از توفیق الهى بینند نه از جهد بندگى.
فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطانُ این هم از امارات عنایت است و دلائل کرامت، که گناه ایشان کردند، و حوالت بر وسوسه شیطان کرد که: فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطانُ.
آن گه در عنایت بیفزود، گفت: لِیُبْدِیَ لَهُما ما وُورِیَ عَنْهُما مِنْ سَوْآتِهِما گفتا: عورت ایشان هم بر ایشان پیدا کرد نه بر دیگران. گفتهاند که: آدم و ابلیس پس از آن هر دو بهم رسیدند. آدم گفت: یا شقى! وسوست الىّ و فعلت ما فعلت. اى شقى دانى که چه کردى تو با من؟! و چه گرد انگیختى در راه من؟! ابلیس گفت: یا آدم! هب انى کنت ابلستک، فمن کان ابلسنى؟ گیرم که ترا من از راه بردم، با من بگوى که مرا از راه که ببرد؟
و گفتهاند که: ایشان هر دو فرمان بگذاشتند، لکن فرقست میان ایشان. زلت آدم از روى شهوت بود، و زلت ابلیس از راه کبر، و کبر آوردن صعبتر از شهوت راندن. گناهى که از شهوت خیزد عفو در آن گنجد. گناهى که از کبر خیزد ایمان در سر آن شود. در خبر است که: «الکبریاء ردائى، و العظمة ازارى، فمن نازعنى فى واحد منهما قصمته».
فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما هر که بر خلاف فرمان حق بر پى شهوت نفس رود از حق درماند، و بآن شهوت نرسد. آدم صفى هنوز از آن درخت منهى جز ذواقى نچشیده بود که تازیانه عتاب بر سرش فرود آمده بود، و حالش بگشته، نه آن شهوت بتمامى رانده، و نه رضاء حق با وى بمانده. چون باز نگرست، نه تاج بر سر دید، نه حله در بر! از اول خود را دید بر سریر اصطفا نشسته، پشت بمسند خلافت باز نهاده، بحلل و حلى بهشت آراسته، و بآخر از همه درمانده، برهنه و گرسنه، محتاج یک برگ درخت شده:
للَّه درّ هم من فتیة بکروا
و أنشدوا:
مثل الملوک و راحوا کالمفالیس!
لا تعجبوا لمذلتى فأنا الذى
عبث الزمان بمهجتى فأذلّها
فرمان آمد که: اى آدم! آن چنان نعمت بىرنج و بىکد ندانستى خورد، اکنون رو بسراى محنت و شدت، کار کن، و تخم کار، و رنج بر، و صبر کن. آدم گفت: این همه خوار است، اگر روزى ما را برین درگه باز بارست، همى بدرد دل بنالید، و نیاز و عجز خود بر کف حسرت نهاد، و در زارید و گفت: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ» الهى! اگر زاریم، در تو زاریدن خوش است، ور نالیم بر تو نالیدمان در خور است. الهى! از خاک چه آید مگر خطا، و از علت چه زاید مگر جفا، و از کریم چه آید جز وفا. الهى! و از آمدیم با دو دست تهى، چه باشد اگر مرهمى بر خستگان نهى! الهى! گنج درویشانى، زاد مضطرانى، مایه رمیدگانى، دستگیر درماندگانى. چون مىآفریدى جوهر معیوب مىدیدى، مىبرگزیدى، و با عیب میخریدى، برگرفتى و کس نگفت که بردار. اکنون که برگرفتى بمگذار، و در سایه لطفت میدار، و جز بفضل خود مسپار:
گر آب دهى نهال خود کاشتهاى
ور پست کنى بنا خود افراشتهاى
من بنده همانم که تو پنداشتهاى
از دست میفکنم چو برداشتهاى.