116
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ» الایه، داود و سلیمان بحکم نبوّت مشترکند لکن در درجه و فضیلت متفاوتند، نبینى که سلیمان را درین یک مسأله افزونى داد بعلم، فهم او را مخصوص کرد و گفت: «فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ»، ملکى بدان عظیمى بوى داد بر وى منت ننهاد بلکه حقارت آن بوى نمود بآنچه گفت: «هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ» اى اعط من شئت لحقارته و خسته. چون بعلم و فهم رسید تشریف داد و منت بر نهاد که: «فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ»، علم فهم وراء علم تفسیر و تأویلست، تفسیر بواسطه تعلیم و تلقین است، تأویل بارشاد و توفیقست، فهم بىواسطه بالهام ربّانیست، و تفسیر بى استاد بکار نیست، تأویل بىاجتهاد راست نیست، و صاحب فهم را معلم جز حق نیست، تفسیر و تأویل بدانش است و کوشش، و فهم یافتست و کشش. حسن بصرى گفت حذیفه یمان را پرسیدم از علم باطن یعنى علم فهم، حذیفه گفت: از رسول خدا پرسیدم و گفت: علم بین اللَّه و بین اولیائه لم یطّلع علیه ملک مقرّب و لا احد من خلقه.
فهم این مردان در اسرار کتاب و سنت بجایى رسیدست که وهم ارباب ظواهر زهره ندارد که گرد آن حرم محترم گردد، ایشان را در هر حرفى مقامى است.
و از هر کلمهاى پیغامى، از هر آیتى ولایتى، و از هر سورتى سوزى و سورى، وعید در راه ایشان وعد است، و وعد در حق ایشان نقد است، بهشت و دوزخ بر راه ایشان منزل است، و هر چه دون حق بنزدیک ایشان باطل است، دنیا و آخرت در بادیه وقت ایشان دو میل است، روز در منزل را زند و شب در محمل نازند، روز در نظر صنایعند و شب در مشاهده جمال صانعند، روز با خلق در خلقند و شب با حق در قدم صدقند، روز در کارند و شب در خمارند، بروز راه جویند و بشب راز گویند.
لیلى من وجهک شمس الضحى
و انّما الظلمة فى الجوّ
و النّاس فى الظلمة من لیلهم
و نحن من وجهک بالضوء.
«وَ لِسُلَیْمانَ الرِّیحَ عاصِفَةً»، سلیمان پیغامبر با آن همه مرتبت و منزلت او را گفتند اى سلیمان بدست تو جز بادى نیست و آن باد نیز بدست سلیمان نبود، بلکه بامر خداوند جهان بود، بامداد مسافت یک ماهه راه مىبرید و شبانگاه هم چنان، و اگر سلیمان خواستى که بر آن مسافت بقدر یک گز بیفزاید نتوانستى و بدست وى نبودى، زیرا که آن تقدیر الهى بود نه تدبیر سلیمانى، مملکتى بدان عظیمى بر هوا مىبرد و بکشتزارى بر گذشتى یک پره کاه نجنبانیدى. و گفتهاند که سلیمان بر مرکب باد، روزى به پیرى بر گذشت که در مزرعه خویش کشاورزى میکرد آن پیر چون مملکت سلیمان دید گفت: «لقد اوتى آل داود ملکا عظیما»، باد آن سخن بگوش سلیمان افکند سلیمان فرو آمد و پیر را گفت من سخن تو شنیدم و بدان آمدم تا با تو بگویم این ملک بدین عظیمى که تو مىبینى بنزدیک اللَّه تعالى آن را قدرى و محلى نیست. لتسبیحة واحدة یقبّلها اللَّه تعالى خیر ممّا اوتى آل داود. یک تسبیح راست که از بنده مؤمن بیاید و اللَّه تعالى آن را بپذیرد به است ازین ملک و مملکت که آل داود را دادند.
پیر گفت: اذهب اللَّه همّک کما اذهبت همّى.
«وَ أَیُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ»، عادت خلق چنانست که هر که را بدوستى اختیار کنند همه راحت آن دوست خود خواهند و روا ندارند که باد هوا بر وى گذر کند، لکن سنت الهى بخلاف اینست هر کرا بدوستى اختیار کرد شربت محنت با خلعت محبت بوى فرستد، هر کرا درجه وى در مقام محبت عالىتر، بلاى او عظیمتر، اینست که مصطفى (ص) گفت: «انّ اشد الناس بلاء الانبیاء ثم الاولیاء ثم الامثل فالامثل».
و بر وفق این قاعده قضیه ایوب پیغامبر علیه السلام است، هرگز هیچکس بلا چنان بر نداشت که ایوب برداشت، گفتند کسى که پیش سلطانى سنگى نیکو بردارد چکنند خلعتى درو پوشانند ایوب چون سنگ بلا نیکو برداشت جلال احدیت این خلعت درو پوشانید که: نعم العبد. صد هزار هزاران جام زهر بلا بر دست ایوب نهادند گفتند: این جامهاى زهر بلا نوش کن، گفت ما جام زهر بى تریاق صبر نوش نتوانیم کرد، تا هم از وجود او جام پا زهر ساختند که: «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ» اینت عجب قصهاى که قصه ایوب است، در سراى عافیت آرام گرفته حله ناز پوشیده. سلسله نعمت وى منتظم، اسباب دنیا مهیّا در راحت و انس بر وى گشاده، قبله اقبال قبول گشته. ناگاه متقاضى این حدیث بدر سینه وى آمد شورى و آشوبى در روزگار وى افتاد احوال همه منعکس. گشت نعمت از ساخت وى بار بر بست لشکر محنت خیمه بزد و نام و ننگ برفت، سلامت با ملامت گشت، عافیت هزیمت شد، بلا روى نهاد، مهجور قوم گشت تا او را از شهر بیرون کردند و در همه عالم یک تن با وى بگذاشتند عیال وى رحمه، و آن نیز هم سبب بلا گشت که در قصص منقول چنین است که آن سرپوشیده هر روز در آن دیه رفتى و مردمان آن دیه را کار کردى تا دو قرص بوى دادندى و بایوب بردى، ابلیس در آن میان تلبیسى بر آورد اهل دیه را گفت شما او را بخود راه مدهید و در خانهها مگذارید که وى تعهد بیمارى میکند مشکل نباید که آن علت بشما تولّد کند پس از آن چنان گشت که کس را بر وى رحمت نیامد و هیچکس او را کار نفرمود و هیچ چیز نداد، دلتنگ و تهى دست از دیه بیرون آمد، ابلیس را دید بر سر راه نشسته، گفت چرا دلتنگى؟ گفت از بهر آنکه امروز از بهر بیمار هیچ پدید نکردم و کس را بر ما رحمت نیامد ابلیس گفت اگر آن دو گیسوى خویش بمن فروشى ترا دو قرص دهم تا بسر بیمار برى، رحمه گیسو بفروخت و دو قرص بستد ابلیس بتعجیل نزد ایوب رفت گفت خبر دارى که رحمه را چه واقعه افتاد، او را بناسزایى گرفتند و هر دو گیسوى وى ببریدند، و ایوب را عادت چنان بود که هر گاه برخاستى دست بگیسوى وى زدى تا بر توانستى خاستن، آن روز گیسو ندید تلبیس ابلیس باور کرد و رحمه را مهجور کرد، آن ساعت رنج دلش بیفزود بیت المال صبرش تهى گشت فریاد برآورد که: «مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ». اى جوانمرد ایوب آن همه بلا بقوت شربتى میتوانست کشد که از حضرت عزت ذو الجلال بامداد و شبانگاه پیاپى میرسید که: دوش شب بر بلاء ما چگونه گذاشتى؟ امروز در بلاء ما چون بسر آوردى.
خرسند شدم بدان که گویى یک بار
اى خسته روزگار دوشت چون بود؟