شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
۱۵ - النوبة الثالثة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۶- سورة الانعام‏ )
103

۱۵ - النوبة الثالثة

قوله تعالى: وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ بدان که رب العزّة جل جلاله، و تقدست اسماؤه، و تعالت صفاته، و توالت آلاؤه و نعماؤه، بجلال قدرت و کمال عزت خلق را بیافرید، و بلطافت صنعت و نظر حکمت و کرم بى‏نهایت ایشان را تربیت کرد، و نعمتهاى بى‏نهایت هم از روى ظاهرهم از روى باطن بر ایشان تمام کرد، گفت: «وَ أَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً». آن گه از بنده شکر نعمت درخواست، گفت: «وَ اشْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِنْ کُنْتُمْ إِیَّاهُ تَعْبُدُونَ». اگر شرط بندگى مى‏نمائید، شکر نعمت بجاى آرید، و نعمت خداوند خویش را در مخالفت او نه در ظاهر نه در باطن بکار مدارید. اینست که گفت جل جلاله: وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ. چنان که نعمت دو قسم نهاد: ظاهر و باطن، مخالفت را دو قسم نهاد: ظاهر و باطن. نعمت ظاهر کما خلق است، و نعمت باطن جمال خلق. همچنین در مقابله آن اثم ظاهر مخالفت است که در جوارح ظاهر رود، و اثم باطن دوست داشتن معصیت است که در دل رود. اینست که سهل تسترى گفت در معنى آیت: اترکوا المعاصى بالجوارح و حبّها بالقلوب. و گفته‏اند: اثم ظاهر طلب دنیا است و اثم باطن طلب بهشت. هر چند که طلب بهشت بر لسان علم معصیت نیست، اما در طریق جوانمردان و ذوق عارفان طلب بهشت طلب نعمت است، و در طلب نعمت باز ماندن است از راز ولى نعمت، و ناز حضرت، و هر چه ترا از راز و نیاز باز دارد، ایشان شرک شمرند، و معصیت دانند، اگر چه در حق قومى طاعت و عبادت بود، و فى معناه انشدوا: بهر چه از راه باز افتى، چه کفر آن حرف و چه ایمان بهر چه از دوست وا مانى، چه زشت آن نقش و چه زیبا.
وَ لا تَأْکُلُوا مِمَّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ خوردن بشهوت دیگر است، و خوردن بضرورت دیگر. خوردن بشهوت اهل غفلت راست بنعت بطالت و مدد قوت رب العزة میگوید: یَأْکُلُونَ کَما تَأْکُلُ الْأَنْعامُ، و خوردن بضرورت اهل قناعت راست بحکم ضرورت بنعت قربت، و تقویت نفس از بهر عبادت، یقول اللَّه تعالى: فَکُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالًا طَیِّباً، وراء این هر دو حالت حالتى دیگر است در خوردن، که آن حال عارفان است، و نشان رهروان، چنان که پیر طریقت گفته: اهل المجاهدات و اصحاب الریاضات، فطعامهم الخشن، و لباسهم الخشن، و الذى بلغ المعرفة لا یوافقه الّا کل لطیف، و لا یستأنس الا بکل ملیح. یقول اللَّه جل جلاله: فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکى‏ طَعاماً فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ.
أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ حیات معرفت دیگر است، و حیات بشریت دیگر.
عالمیان بحیات بشریت زنده‏اند، و دوستان بحیات معرفت. حیات بشریت روزى بسر آید که دنیا بآخر رسد، و اجل در رسد، إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ، و حیات معرفت روا نباشد که هرگز بسر آید، که معرفت هرگز بنرسد، روز بروز افزون‏تر و بحق نزدیکتر، یقول اللَّه تعالى: فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً.
جنید یکى را مى‏شست از مریدان خویش. انگشت مستحبه جنید بگرفت، و گفت: هذا ینقل من دار الى دار. دوستان او نمیرند، بلى از سرایشان و اسرایى برند.
جنید گفت: آرى! میدانم، و چنین است، اما انگشت ما رها باید کرد، تا ترا بشویم، و سنت شریعت بجاى آرم. ابو عبد اللَّه خفیف گفت از بو الحسین مزین که: در مکّه شدم.
شیخ بو یعقوب اقطع در حال رفتن بود. مرا گفتند که: اگر در تو نگرد شهادت بروى عرضه کن. گفتا: مرا غرّ گرفتند، که من کودک بودم. بر بالین وى نشستم. در من نگرست. من گفتم: ایّها الشیخ! تشهد أن لا اله الا اللَّه؟ وى گفت: ایاى تعنى؟ بعزة من‏ لا یذوق الموت، ما بقى بینى و بینه الاحجاب العزة! باین مرا میخواهى و بمن مى‏گویى؟
بعزت او که هرگز مرگ نچشد که نمانده میان من و او مگر پرده عزّت.
شیخ الاسلام گفت: پرده عزت او اوست، که او خود اوست، و تو تو.
ابو عبد اللَّه خفیف گفت: مردى در الوهیت میسوخت، وراء پرده عزت آمدند تا شهادت برو عرضه کنند. بو الحسین مزین بروزگار میگفت: گدایى چون من آمدم که شهادت بر دوستان او عرضه کنم. شاه کرمانى این آیت برخواند، گفت: نشان این حیات سه چیز است: و جدان الانس بفقدان الوحشة، و الامتلاء من الخلوة بادمان التذکرة، و استشعار الهیبة بخالص المراقبة. از خلق عزلت، و با حق خلوت، زبان در ذکر، و دل در فکر. گهى از نظر جلال و عزت در هیبت، گهى بر امید نظر لطف بر سر مراقبت. پیوسته جان بر تابه عشق کباب کرده، و پروانه‏وار در سوخته، و در شب تاریک چون والهان بفغان آمده، بر امید آنکه تا سحرگاه صبح «ینزل اللَّه» برآید، و او تعهد بیماران کند، گوید: اى فریشتگان! شما گرد دل ایشان طواف میکنید، تا من جراحتها را مرهم مى‏نهم. زبان حال بنده بنعت افتقار همیگوید:
اى شاخ امید وصل عاشق ببرآ
اى ماه زبرج بیوفایى بدرآ
اى صبح وصال دوست یک روز برآ
اى تیره شب فراق یک ره بسرآ
فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ نشان این شرح آنست که بنده را سه نور بسه وقت در دل افکنند: نور عقل در بدایت، و نور علم در وساطت، و نور عرفان در نهایت. آن گه بمجموع این انوار مشکلها او را حل شود، و غیبها بعضى دیدن گیرد. مصطفى (ص) گفت: «اتّقوا فراسة المؤمن، فانه ینظر بنور اللَّه.
بنور بدایت عیب خود بداند. بنور وساطت زیان خود بشناسد. بنور نهایت نابود خود دریابد. بنور بدایت از شرک برهد. بنور وساطت بخلاف برهد. بنور نهایت از خود برهد:
بیزار شو از خود که زیان تو تویى
کم گو ز ستاره کاسمان تو تویى.
وَ هذا صِراطُ رَبِّکَ مُسْتَقِیماً الصراط المستقیم اقامة العبودیة مع التحقیق للربوبیة. فرقى است مؤیّد بجمع، و جمعى است مقید بشرع. فرق بى‏جمع جهد معتزلیان است از راه بیفتاده، و بمنزل حقیقت نرسیده، و جمع بى‏فرق طریق اباحتیان است، شریعت دست بداشته، و حقیقتى که نیست پنداشته. گفته‏اند که: فرق بجاى شریعت است، و جمع بجاى حقیقت. هر شریعت که از حقیقت خالى است حرمان است، و هر حقیقت که از شریعت خالى است خذلان است. شریعت بیان است و حقیقت عیان، و مصطفى (ص) هم صاحب عیان است و هم صاحب بیان، و تا شریعت و حقیقت در بنده مجتمع نشود، دار السلام وى را جاى و منزل نشود. رب العالمین میگوید: لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ. بهر حال که باشند، و بهر صفت که روند، سلام قرین حال ایشان، و رفیق روزگار ایشان. باوّل که درشوند ندا آید: «ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِینَ». پس چون آرام گیرند، فریشتگان همى گویند: «سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ». پس از آن هر سخن که شنوند، از هر کس که شنوند، بر سر آن سلام نهاده که: لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً وَ لا تَأْثِیماً إِلَّا قِیلًا سَلاماً سَلاماً. و ازین عزیزتر که پیوسته سلام حق بایشان میرسد، و دل و جان ایشان بآن مى‏نازد، چنان که میگوید: «تَحِیَّتُهُمْ یَوْمَ یَلْقَوْنَهُ سَلامٌ»، «سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ».
و یقال: دار السلام غدا لمن سلم الیوم لسانه من الغیبة، و جنانه من الغیبة، و ظواهره من الزلة، و ضمائره من الغفلة، و عقیدته من البدعة، و معاملته من الحرام و الشبهة، و اعماله من الریاء و المصانعة، و احواله من الاعجاب و الملاحظة.
ثم قال: وَ هُوَ وَلِیُّهُمْ بهذا شرف قدر تلک المنازل، حیث قال: «وَ هُوَ وَلِیُّهُمْ» و اذا کان هو سبحانه ولیّهم، فان المنازل بأسرها طابت، کیف کانت، و أینما کانت. قال قائلهم:
اهوى هواها لمن قد کان ساکنها
و لیس فى الدار لى همّ و لا وطر.