117
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ، میفرماید: اى شما که ایمان آوردید و رسالت پیغامبر قبول کردید و سر بر خط فرمان نهادید و بوفاى عهد روز میثاق باز آمدید، نعمتى که بر شما ریختم هم از روى ظاهر و هم از روى باطن حقّ آن بشناسید و شکر آن بگزارید هم بزبان هم بتن و هم بدل. شکر زبان آنست که پیوسته خداى را یاد میکند و زبان خود بذکر وى تر میدارد و چون نعمتى بر وى تازه میگردد الحمد للَّه میگوید. رسول (ص) یکى را گفت: چگونهاى؟ جواب داد که بخیر.
رسول دیگر باره پرسید گفت: چگونهاى؟ گفت بخیر. سوم بار گفت: چگونهاى؟ گفت بخیر و الحمد للَّه. رسول فرمود که این مىجستم که بگویى الحمد للَّه. بزرگان دین و سلف صالحین یکدیگر را پرسیدندى تا جواب، حمد و شکر باشد و گوینده و پرسنده در ثواب شریک باشند.
شبلى را پرسیدند، شکر چیست؟ گفت: شکر آنست که در نعمت منعم را بینى نه نعمت و شادى و فرح که نمایى بر دیدار منعم نمایى نه بر دیدار نعمت، آن گه این بیت بر گفت:
و ما الفقر من ارض العشیرة ساقیا
و لکننا جئنا بلقیاک نسعد
بنده باید که از نعمت دنیا بقدر کفایت قناعت کند و آن قدر سبب فراغت دین داند تا بعبادت و علم پردازد و طلب قرب حضرت الهیّت کند، این کمال شکر بود، و نشان درستى این حال آنست که اگر نعمتى بدو رسد که او را از حقّ مشغول خواهد داشت، بدان اندهگن شود، چنان که آن درویش صحابه، سعید بن زید. عمر خطاب در روزگار خلافت از مال غنیمت هزار درم بوى فرستاد، سعید چون بدید دلتنگ و اندهگن نشست، عیال وى را گفت چرا اندهگن نشستهاى؟ گفت از رسول شنیدم که: درویشان بپانصد سال پیش از توانگران ببهشت روند، عمر خطاب مگر میخواهد که مرا از زمره ایشان بیرون کند. کهنهاى داشت. آن را پاره کرد و صرّها دربست و بدرویشان داد و شکر دل آنست که همه خلق را خیر خواهد و بر هیچکس حسد نبرد. و شکر تن آنست که اعضاى خود همه نعمت داند و بکار آخرت مشغول دارد.
درویشى از روزگار نامساعد پیش پیر طریقت بنالید، پیر گفت: اى ظریف درویش! دوست دارى ترا چشم نبود و ده هزار درم در دستت بود؟ درویش گفت نه! پیر گفت: خواهى.
که عقلت نبود و همان ده هزار درم بود؟ گفت نه، پیر گفت: اى مسکین بدو حرف ترا بیست هزار درم حاصلست، ترا چه جاى شکایت است؟! وقتى مصطفى (ص) با یکى از یاران بر در خانه منافقى بگذشت، آواز نشاط و الحان شعر و طرب شنیدند و نیز خوانى دیدند آراسته و از چند گونه طعامهاى لذیذ بر آنجا نهاده. این مرد رسول را گوید: اى مهتر عالم حکمت درین چیست که یاران موافق تو و دوستان مخلصان حضرت تو در آتش گرسنگى میسوزند و این منافقان بدین طرب و ناز چنین زندگى میکنند؟! گفت: اى مرد! هنوز این ذوق دنیا در سینه تو قبولى دارد، یا زینت او در دیده تو غرورى مىنماید! حکمت درین آنست که تا از نعیم بهشت بىنصیب شوند یُرِیدُ اللَّهُ أَلَّا یَجْعَلَ لَهُمْ حَظًّا فِی الْآخِرَةِ.
هُنالِکَ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِیداً، در خبر مصطفى است صلوات اللَّه علیه که: حقّ جلّ جلاله دوستان خود را ببلا تعهد کند، چنانک شما بیمار را بطعام و شراب تعهد کنید، و گفت: در فرادیس اعلى بسى درجات و منازل هست که بنده هرگز بجهد خود بدان نتواند رسید، رب العزّة بنده را بآن بلاها که در دنیا بر سر وى گمارد بدان رساند. و در خبر است که روزى رسول خدا بآسمان مىنگریست و مىخندید و گفت عجب میدارم حکم ربانى و قضاى الهى در حقّ بنده مؤمن، که اگر بنعمت حکم کند، رضا دهد و خیرت وى در آن باشد، و اگر ببلا حکم کند، رضا دهد و خیرت وى در آن باشد، یعنى که برین بلا صبر کند و در آن نعمت شکر کند و در هر دو خیرت باشد. و گفتهاند که حقّ جلّ جلاله ذریّت آدم را هزار قسم گردانید و ایشان را بر بساط محبت اشراف داد، همه را آرزوى محبت خاست. آن گه دنیا را بیاراست و بریشان عرضه کرد. ایشان چون زخارف و زهرات دیدند مست و شیفته دنیا گشتند و با دنیا بماندند، مگر یک طایفه که هم چنان بر بساط محبت ایستاده بودند و سر بگریبان دعوى بر آورده. پس این طایفه را هزار قسم گردانید و عقبى بر ایشان عرضه کرد، ایشان چون آن ناز و نعیم ابدى دیدند ظلّ ممدود و ماء مسکوب و حور و قصور، شیفته آن شدند و با وى بماندند مگر یک طایفه که هم چنان ایستاده بودند بر بساط محبت، طالب کنوز معرفت. خطاب آمد از جناب جبروت و درگاه عزّت که شما چه میجوئید و در چه ماندهاید؟ ایشان گفتند: وَ إِنَّکَ لَتَعْلَمُ ما نُرِیدُ خداوندا! زبان بىزبانان تویى، عالم الاسرار و الخفیّات تویى، خود دانى که مقصود ما چیست.
ما را ز جهانیان شمارى دگر است
در سر بجز از باده خمارى دگر است
رب العالمین ایشان را بسر کوى بلا آورد و مفاوز و مهالک بلا بایشان نمود، آن یک قسم هزار قسم گشتند، همه روى از قبله بلا بگردانیدند که این نه کار ما است و ما را طاقت کشیدن این بار بلا نیست، مگر یک طایفه که روى نگردانیدند و عاشقوار سر بکوى بلا در نهادند، نه از بلا اندیشیدند نه از عنا، گفتند ما را خود آن دولت بس که محمل اندوه تو گشتیم و غم بلاى تو خوردیم
من که باشم که بتن رخت وفاى تو کشم
دیده حمّال کنم بار جفاى تو کشم
گر تو بر من بتن و جان و دلى حکم کنى
هر سه را رقصکنان پیش هواى تو کشم
قدر درد او کسى داند که او را شناسد، او که وى را نشناسد، قدر درد او چه داند؟
پیر طریقت گفت: الهى! نالیدن من در درد از بیم زوال درد است، او که از زخم دوست بنالد، در مهر دوست نامرد است. اى جوانمرد! اگر طاقت و زهره این کار دارى، قصد راه کن، شربت بلا نوش کن و دوست را بر ان گواه کن، یا نه عافیت بناز دار و سخن کوتاه کن. هیچکس به بد دلى جانبازى نکرد و بپشتى آب و گل سرافرازى نکرد. با بیم جان غوّاصى نتوان و بپشتى آب و گل سرافرازى نتوان، یا جان کم گیر یا خویشتن متاوان.