شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
۵ - النوبة الثالثة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۳۳- سورة الاحزاب- مدنیه )
130

۵ - النوبة الثالثة

قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلَّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ...
الایة امرهم بحفظ الادب فى الاستیذان و مراعات الوقت و ایجاب الاحترام. این خطاب باصحابه رسول است، مى‏گوید: اى شما که مؤمنان‏اید، انصار نبوت و رسالت و ائمه اهل سعادت شمااید، ارکان خلایق و برهان حقایق شمااید، عنوان رضاى حق و ملوک مقعد صدق شمااید، اشراف دولت اسلام و اخیار حضرت مصطفى شمااید، چون بقصد زیارت آن مهتر عالم بیرون آئید و آرزوى مشاهدت در دل دارید، نگر که بى‏دستورى قدم در حرم عزّ وى ننهید و چون در روید ادب حضرتش بجاى آرید، نمى‏دانید که ادب نهایت قال است و بدایت حال، ادب انتباه مریدانست و عکازه طالبان، درخت ایمان آب که خورد و قواعد اسلام که بنا نهادند، بر نور ادب نهادند، و هر که پرورده آداب نباشد او را راه راست نیست و در عالم لا اله الا اللَّه او را قدر و مقدار نیست. حق جل جلاله مصطفى را اوّل بآداب بیاراست، پس بخلق فرستاد، چنان که مصطفى (ص) گفت: «ادّبنى ربّى فاحسن تأدیبى».
و بدان که ادب را سه درجه است. درجه عام و درجه خاص و درجه خاص الخاص. درجه عام اشتهار است: درجه خاص استتار است، درجه خاص الخاص انکسار است.
اوّل پیدا، میانه ناپیدا، آخر استهلاک. عام را هر عضوى از اعضاى ظاهر ادبى باید، و الا هالکان‏اند، خاص را هر عضوى از اعضاى باطن ادبى باید، گر از سالکان‏اند، خاص الخاص را ذرّه‏هاى اوقات ادب باید. گر نه متهوّران‏اند.
وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ذلِکُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِکُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ نقلهم عن مألوف العادة الى معروف الشریعة و مفروض العبادة و بیّن انّ البشر بشر و ان کان من الصّحابة و لا ینبغى لاحد ان یأمن نفسه فلهذا اشتدّ الامر فى الشریعة بان لا یخلو رجل بامرأة لیس بینهما محرمیّة.
قال النبى (ص): «لا یخلون رجل بامرأة فانّ ثالثهما الشّیطان».
إِنْ تُبْدُوا شَیْئاً أَوْ تُخْفُوهُ فَإِنَّ اللَّهَ کانَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیماً چون میدانى که حق تعالى بر اعمال و احوال تو مطلع است و نهان و آشکاراى تو میداند و مى‏بیند، بارى پیوسته بر درگاه او باش، افعال خود را مهذّب داشته باتّباع علم و غذاى حلال و دوام ورد، و اقوال خود را ریاضت داده بقراءت قرآن و مداومت عذر و نصیحت خلق، و اخلاق خود پاک داشتن از هر چه غبار راه دین است و سدّ منهج طریقت چون بخل و ریا و حقد و شره و حرص و طمع. بزرگى را پرسیدند که شرط بندگى چیست؟ گفت: پاکى و راستى، پاکى از هر چه آلایش، و راستى در هر چه آرایش، آلایش بخل و ریا و طمع است و آرایش سخا و توکل و قناعت، و کلمه لا اله الا اللَّه بر هر دو مقالت مشتمل است، لا اله نفى آلایش است و الا اللَّه اثبات آرایش، چون بنده گوید لا اله هر چه آلایش است و حجاب راه از بیخ بکند، آن گه جمال کلمه الا اللَّه روى نماید و بنده را بصفات آرایش بیاراید و او را آراسته و پیراسته فرا مصطفى برند تا وى را بامّتى قبول کند، و اگر اثر لا اله بر وى ظاهر نبود و جمال خلعت الا اللَّه بروى نبیند او را بامّتى فرا نپذیرد و گوید: سحقا سحقا.
إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَى النَّبِیِّ... الایة زهى کرامت و منزلت، زهى منقبت و مرتبت که مصطفى یافت از درگاه احدیّت، بدایت درود و ثناء بر وى بخلق باز نگذاشت تا نخست خود گفت و خود مبدء کرد. درود بر وى برابر شهادت توحید بنهاد چنانک در توحید نخست خود مبدء کرد گفت: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ»، آن گه شهادت فریشتگان و مقرّبان حضرت جبروت در شهادت خود پیوست که: «وَ الْمَلائِکَةُ» پس بدرجه سیوم شهادت مؤمنان و اهل دانش یاد کرد که. «وَ أُولُوا الْعِلْمِ». همچنین در ثنا و درود مصطفى (ص) نخست خود ابتدا کرد آن گه خبر داد از درود فریشتگان آنکه بسومین رتبت مؤمنان را گفت: «صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً»، تا بدانید و در یابید قدر و جاه مصطفى بنزدیک خداوند اعلى، و ازین عجب‏تر که حقّ جلّ جلاله خطاب با بندگان در ذکر خود این کرد که: فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم، نگفت تا شما را ده بار یاد کنم، چون نوبت بذکر و درود مصطفى رسید خطاب این بود که: «لا یصلّى علیک احد من امّتک الا صلّیت علیه عشرا».
در خبر است که: «ما جلس قوم مجلسا فتفرّقوا عن غیر الصلاة علىّ الا تفرّقوا انتن من الجیفة» معنى آنست که هیچ قوم نباشند در هیچ مجلس که آن مجلس از درود ما خالى که نه ازیشان گندى بر آید ناخوشتر از گند مردار. مفهوم خطاب این خبر آنست که اگر در آن مجلس ذکر و درود مصطفى رود آن مجلس معطر و معنبر گردد و خوش بوى شود، مجلسى که در آن ذکر وى میرود معطر و خوش بوى مى‏شود، پس چگویى دلى که درو مهر و محبت وى بود، سرى که در وى خمار شراب عشق او بود، جانى که درو آرزوى دیدار جمال و کمال او بود، زبانى که درو ذکر و ثناى او بود، دولت و کرامت وى را چه پایان بود و نواخت و عطاى او خود چند بود! إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ... معنى آیت بقول بعضى مفسران آنست که: یؤذون اولیاء اللَّه، چنانک جاى دیگر فرمود: فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ یعنى آسفوا اولیاءنا. و فى الخبر: «مرضت فلم یعدنى عبدى»، بر این تأویل معنى آنست که ایشان که دوستان خداى را رنجانند و رسول او را رنج نمایند، اللَّه بر ایشان لعنت کرد هم درین جهان و هم در ان جهان، و بر وفق این خبر مصطفى است حکایت از کردگار قدیم جل جلاله که فرمود: «من آذى لى ولیا فقد بارزنى بالمحاربة» هر که دوستى را از دوستان من بیازارد، آن آزارنده جنگ مرا ساخته و از آزار آن دوست جفاى من خواسته و از بهر عناد دین من برخاسته، و هر که جنگ مرا سازد و پرده حیا از پیش دیده براندازد، من وى را بلشکر انتقام مقهور کنم و او را بخوارى اندر جهان مشهور کنم، هر که در رنج مؤمنى گامى نهد یا دوستى را از دوستان من ببیهوده بیازارد، من در دو جهان خصم وى باشم، در دنیا پوست وى را زندان وى کنم، زبانیه آفات بر وى گمارم، موکّل شهوت و نهمت با وى قرین کنم تا ثعبان حرص در سینه وى سر بر آرد، شادکامى عمر وى را فرو برد تا در دست غارت وسواس ذلیل و حقیر گردد و روى وى بمذمت و و ملامت خلق سیاه شود، باز بعاقبت على اذل الوجوه از سراى دنیا بزندان لحد برم و از زندان لحد بدرکات جهنم فرستم، اینست که رب العالمین فرمود: لَهُمْ فِی الدُّنْیا خِزْیٌ وَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِیمٌ چون معلوم شد که آن کس که دوست وى را رنجاند عقوبت وى چنین است: اندرین لفظ که: و بضدّها تتبیّن الاشیاء، بدان که هر که دوست وى را نوازد و عزیز دارد ثواب وى چون بود، چنانک از جهت دوستان مر دشمنان ایشان را خصم است، مر دوستان ایشان را نوازنده است، هر که زخمى زد دوستى از دوستان وى از انتقام وى بلائى و عذابى بیند، هر که دوستى را از دوستان وى بنوازد و عزیز دارد ناچار که از اکرام و انعام وى خلعتى یابد.
روى انّ ابن عمر نظر یوما الى الکعبة فقال: ما اعظمک و اعظم حرمتک و المؤمن اعظم حرمة عند اللَّه منک! و اوحى اللَّه الى موسى علیه السلام: یا موسى لو یعلم الخلق اکرامى الفقراء فى محل قدسى و دار کرامتى للحسوا اقدامهم و صاروا ترابا یمشون علیهم فو عزتى و مجدى و علوى فى ارتفاع مکانى لاسفرن لهم عن وجهى الکریم و اعتذر الیهم بنفسى و اجعل فى شفاعتهم من برهم فى او آواهم فى و لو کان عشارا، و عزتى و لا اعز منى و جلالى و لا اجل منى انى لا طلب ثارهم ممن ناواهم او عاداهم حتى اهلکه فى الهالکین یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ قُولُوا قَوْلًا سَدِیداً قول سدید کلمه توحید است و توحید مایه دین است و اسلام را رکن مهین است، سر همه علوم توحید است، مایه همه معارف توحید است، حاجز میان دشمن و دوست توحید است، ثبات هفت آسمان و هفت زمین بتوحید است، نور کونین و عالمین از نور توحید است، اوّل باران از ابر عنایت توحید است، اوّل نفس از صبح کرامت توحید است، اوّل جوهر از صدف معرفت توحید است، اوّل نشان از وجود حقیقت توحید است. چون توحید درست کردى نظرت همه صورت عبرت گردد، زبان خزینه حکمت شود، سمع صدف درّ امانت گردد، دل نقطه‏گاه مشاهدت شود، سر محطّ رحل عشق گردد. مصطفى (ص) فرمود:«التوحید ثمن الجنّة و کفى بالتوحید عبادة» توحید بهاى جنت است و از همه عبادتها توحید کفایت است. توحید نه آنست که او را یکتا گویى، توحید حقیقى آنست که او را یکتا شوى، او جل جلاله فرد است و یگانه، بنده را فرد خواهد و یگانه،
مرد یگانه را سر عشق میانه نیست
عشق میانه در خور مرد یگانه نیست‏
یا عشق یا ملامت یا راه عافیت
جز جان مرد تیر بلا را نشانه نیست‏
گر عاشقى سپر را بر روى آب دار
و رنه کرانه کن که غمت را کرانه نیست‏
إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ... الایة آدم صفى آن سالک اوّل، آن چشمه لطف ازل، آن صندوق اعجوبه‏هاى قدرت، آن حقه لطف حقیقت آن نهال بوستان کرامت، روزگارى او را در میان مکه و طائف در مهد عهد معارف بداشتند. آن شور بخت شور چشم ابلیس بوى بر گذشت، بدست حسد نهاد او را بجنبانید، اجوف یافت گفت: هذا خلق لا یتمالک، میان تهى است و از میان تهى چیزى نیاید. اقبال ازلى در حق آدم او را جواب داد که باش تا روزى چند که باز راز او در پریدن آید، اوّل صیدى که کند تو باشى. آن مهجور لعین ابلیس از آدم گل دید دل ندید، صورت دید صفت ندید، ظاهر دید باطن ندید، هرگز بر آتش مهر نتوان نهاد، مهر بر خاک توان نهاد که خاک مهر گیر است نه آتش، ما آدم را که از خاک و گل در وجود آوردیم حکمت در آن بود که تا مهر امانت بر گل دل او نهیم که إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ... الایة مشتى خاک و گل در وجود آورد و بآتش محبت بسوخت، پس او را بر بساط انبساط جاى داد، آن گه امانت بر عالم صورت عرض داد آسمانها و زمینها و کوه‏ها سر وازدند، آدم مردانه درآمد و دست پیش کرد، گفتند: اى آدم بر تو عرضه نمى‏کنند تو چرا در میگیرى؟ گفت: زیرا که سوخته منم و سوخته را جز در گرفتن روى نیست، آن روز که آتش در سنگ ودیعت مى‏نهادند عهد و رو گرفتند که تا سوخته‏اى نه‏بیند سر فرو نیارد تو پندارى که آن آتش بقوّت بازوى تو بصحرا مى‏آید؟ نى نى، این گمان مبر که آن بشفاعت سوخته‏اى بدر آید.
إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ... اى جوانمرد! جهد آن کن که عهد اوّل هم بر مهر اوّل نگاه دارى تا فرشتگان بر تو ثنا کنند که تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا عادت خلق آنست که چون امانتى عزیز بنزدیک کسى نهند مهرى برو نهند و آن روز که باز خواهند مهر را مطالعت کنند اگر مهر بر جاى بود او را ثناها گویند. امانتى بنزدیک تو نهادند از عهد ربوبیّت أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ و مهر بَلى‏ برو نهادند، چون عمر بآخر رسد و ترا بمنزل خاک برند آن فرشته درآید و گوید: من ربک؟
آن مطالعت است که میکند که تا مهر روز اوّل بر جاى هست یا نه. اى مسکین! از فرق تا قدم تو مهر بر نهاده‏اند و مهر از مهر بود، مهر بر آنجا نهند که مهر در آنجا دارند اى رضوان بهشت ترا، اى مالک دوزخ ترا، اى کرّوبیان عرش شما را، اى دل سوخته که بر تو مهر مهر است، تو مرا و من ترا.
إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ... این بار امانت نه کوه طاقت آن داشت نه زمین نه عرش نه کرسى، نبینى که رب العالمین از بى‏طاقتى کوه خبر داد که: لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى‏ جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ ملکى را بینى که اگر جناحى را بسط کند خافقین را در زیر جناح خود آرد، امّا طاقت حمل این معنى ندارد، و آن بیچاره آدمى‏زادى را بینى پوستى در استخوانى کشیده بى‏باک‏وار شربت بلا در قدح و لا کشیده و در وى هیچ تغیّر ناآمده، آن چراست؟ زیرا که صاحب دل است، و القلب یحمل مالا یحمل البدن.
آدم صفى که بدیع فطرت بود و نسیج ارادت، چون دید که آسمان و زمین بار امانت برنداشتند مردانه در آمد و بار امانت برداشت، گفت: ایشان بعظیمى بار نگرستند از آن سر وا زدند، و ما بکریمى نهنده امانت نگرستیم و بار امانت کریمان بهمّت کشند نه بقوّت، لا جرم چون آدم بار برداشت خطاب آمد که: وَ حَمَلْناهُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ؟، و این را در ظاهر مثالى هست: درختانى که اصل ایشان محکم‏تر است و شاخ ایشان بیشتر بار ایشان خردتر و سبک‏تر.
باز درختانى که ضعیف‏تراند و سست‏تر، بار ایشان شگرف‏تر است و بزرگتر چون خربزه و کدو و مانند آن. لکن اینجا لطیف‏ایست: آن درختى که بار او شگرف‏تر و بزرگتر است و طاقت کشیدن آن ندارد، او را گفتند: بار گران از گردن خویش بر فرق زمین نه تا عالمیان بدانند که هر کجا ضعیفى است مربّى او لطف حضرت عزّت است، اینست سرّ وَ حَمَلْناهُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ.