129
ماجرای نیمشب
یافتم روشندلی از گریه های نیمشب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم
بوی آغوش تو آید از هوای نیمشب
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر
از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب
با امید وصل از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیمشب
همچو گل امشب رهی از پای تا سر گوش باش
تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب