97
غزل شمارهٔ ۵۵۸
تا بدانی که دوستدار کشی
نکشی چون من، ار هزار کشی
تا کی از عشوه نیم مستان را
بشکنی جام و در خمار کشی
آتشم زن که زنده گردم باز
گر چو شمعم هزار بار کشی
تا به کی این عروس عصمت را
عقد بندی و در کنار کشی
عشق را شو، که خویش را ترسم
در شبیخون روزگار کشی
در قیامت کند گل افشانی
بلبلی که در بهار کشی
ترسم ای عشق مهربان که مرا
سر به زانوی غمگسار کشی
مردم از شوق، ای دعا وقت است
که کشی تیغ و انتظار کشی
منت قتلم ار کنی قسمت
دو جهان را به زیر بار کشی
به تماشا طلب ترحم را
عرفی خویش را چو زار کشی