شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۴۸۵
عرفی شیرازی
عرفی شیرازی( غزلها )
105

غزل شمارهٔ ۴۸۵

تا کی دهم به دست تماشا زمام چشم
فالی زنم که گریه بر آید بنام چشم
ای گریه بی مضایقه از در درآ که من
هر دم به خون دل بنویسم سلام چشم
از بس که حیرت آمد و بیگانگی فزود
امشب خیال دوست نگردید رام چشم
صد نوحه هست بر لب و نسپرده راه گوش
صد گریه هست در دل و نشنیده نام چشم
عرفی فسرده چون نبود مجلسم که باز
خالی است شیشهٔ دل و خشک است جام چشم