94
غزل شمارهٔ ۳۹۷
دوش در صومعه آمد صنم باده فروش
جام می در کف و زنار حمایل بر دوش
همه سرمایهٔ سودای دل خام طمع
همه نقصان متاع من اسلام فروش
غمزه اش گرم عنان گشته که بگریز، مَایست
عشوه اش طنزکنان گفته بیندیش، مکوش
غمزهٔ شوخ در انداخته با نرگس مست
موجهٔ طعنه برانگیخته از چشمهٔ نوش
گفت ای عهد شکن صومعه به بود ز دیر
نغمهٔ عود کمی داشت ازین ذکر و خروش
توبه از باده و بربستن چشم از رخ من
ترک زنار و برافکندن سجاده به دوش
ننگ بادت که نه ایمانت حلال است و نه کفر
شرم بادت که نه مستیت به ذوق است و نه هوش
جز دل سوخته را، صوفی افسرده، دل است
در خم طرهٔ ما باز فشاندی از جوش
باز از توبه شکن، عهد ز ما، خود نه رواست
هان بگیر این قدح، ای توبه شکن، زود بنوش
توبهٔ اول اگر زود شکستی رستی
ور نه خود ریشه دواند به دل بیهده کوش
بگرفتم ز وی آن جام که نوشم بادا
بگشودم لب خاموش و دل پند نیوش
من صنم گوی و مریدان همه در هایاهای
من قدح نوش و مغان نغمه زن نوشانوش
بعد از آن بر سر صلح آمده رفتیم به دیر
خنده بر زمرهٔ اسلام زنان جوشاجوش
عرفی این قصهٔ ز خلوت نبری در بازار
هان مبادا شنود محتسب شهر، خموش