98
غزل شمارهٔ ۳۵۱
آن کس که مرا با دل غمناک بر آورد
نتواندم از بوتهٔ غم پاک بر آورد
آن نشأیِ شوخی که بر آورد گل از شاخ
چون لاله مرا با جگر چاک بر آورد
دود دلم از چشم بداندیش نهان است
با آن که سر از روزن افلاک بر آورد
ذاتش هم خود روست، از آن غیرت معشوق
در بر رخ نظارهٔ ادراک بر آورد
آن گنج که جوید ز ملایک دل عرفی
از عرش فرود آمد و از خاک بر آورد