84
غزل شمارهٔ ۳۴۳
گشود زلف معنبر شمال، تا چه کند
نهفته چهرهٔ عاشق خیال، تا چه کند
به یک دو روزه وصالش، زمانه خونم خورد
هنوز دشمنی ماه و سال، تا چه کند
به صد کرشمه مرا سوخت تا خطش ندمید
هنوز کشمکش خط و خال، تا چه کند
شراب حاضر و شمشیر و طول عمر
پس دو جام دگر این ملال، تا چه کند
مجال حرف سپارش نبود و بلبل بود
کنون که یافته عرفی مجال، تا چه کند