91
غزل شمارهٔ ۳۱۲
آن طره چون علم به سر دوش می زند
نازک سبک عنان به کف هوش می زند
زنهار به هوش باش در این بزم آتشین
تا نغمه حلقه ای به در گوش می زند
من در نفس گدازی و این عشق بدگمان
قفلم هنوز بر لب خاموش می زند
ای خاک مست شو که ز غیرت امام شهر
سنگی به جامِ رِند قدح نوش می زند
در صیدگاه غمزهٔ او تا به روز حشر
امید در میانهٔ خون جوش می زند
عرفی به اهل هوش حرام است جام درد
عشق این صلا به مردم بیهوش می زند