شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۶۸
عرفی شیرازی
عرفی شیرازی( غزلها )
105

غزل شمارهٔ ۱۶۸

بندهٔ دل شوم که او، خون فراغ می خورد
خدمت درد می کند، نعمت داغ می خورد
طوبی و خلد عافیت، می نخرم به مشت خس
زان که تذرو این چمن، طمعهٔ زاغ می خورد
از چمنی نمی برد، نعمت برگزیده را
آن که وظیفهٔ ثمر، از همه باغ می خورد
بی ادبی است موسی ام، ره بدهی به طور خود
کو لب شعله می گزد، شمع و چراغ می خورد
این چمن محبت است، الحذر ای بهشتیان
بوی گل بهشت ما، مغز دماغ می خورد
عرفی تشنه را ز من، مژده که گر نایستد
آب حیات از کف، خضر سراغ می خورد