شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
عنصری
عنصری( قصاید )
174

شمارهٔ ۳ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین

هر سؤالی کز آن لب سیراب
دوش کردم همه بداد جواب
گفتمش جز شبت نشاید دید
گفت پیدا بشب بود مهتاب
گفتم از تو که برده دارد مهر
گفت از تو که برده دارد خواب
گفتم از شب خضاب روز مکن
گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب
گفتم از تاب زلف تو تابم
گفت ار او تافته شود تو متاب
گفتم آن لاله در خضاب شب است
گفت در عشق او شوی تو مصاب
گفتم آن زلف سخت خوشبویست
گفت ز آنرو که هست عنبر ناب
گفتم آتش بر آن رخت که فروخت
گفت آن کو دل تو کرد کباب
گفتم از حاجبت بتابم روی
گفت کس روی تابد از محراب
گفتم اندر عذاب عشق توام
گفت عاشق بلی بود بعذاب
گفتم از چیست روی راحت من
گفت در خدمت امیر شتاب
گفتم از خدمتش مرا خیرست
گفت ازو جز بخیر نیست مآب
گفتم آن میر نصر ناصر دین
گفت آن مالک ملوک رقاب
گفتم او را کفایت و ادبست
گفت کافی بدو شده آداب
گفتم او را بفضل نسبت هست
گفت فاضل ازو شدست انساب
گفتم ارزاق را کفش سبب است
گفت واقف شدست بر اسباب
گفتم آثار او چه کرد به آز
گفت بر کند آز را انیاب
گفتم آگاهی از فضایل او
گفتم بیرون شد از حد و ز حساب
گفتم از وی بحرب ، کیست رسول
گفت نزدیک تیغ و دور نشاب
گفتم او را زمانه بایسته است
گفت بایسته تر ز عمر و شباب
گفتم او را درست که شناسد
گفت اشناسدش طعان و ضراب
گفتم اندر جهان چنو دیدی
گفت نی هم نخوانده ام بکتاب
گفتم اندر کفش چه گوئی تو
گفت دریا بجای او چو سراب
گفتم ار لفظ سائلان شنود
گفت پاسخ دهد بزرّ و ثیاب
گفتم از خدمتش جزا چه برم
گفت ازو زرّ و از خدای ثواب
گفتم آزاده را بنزدش چیست
گفت جاه و جلالت و ایجاب
گفتم او را سحاب شاید خواند
گفت شاگرد کف اوست سحاب
گفتم از تیر او چه دانی گفت
گفت همتای صاعقه است و شهاب
گفتم آتش رسد بهیبت او
گفت گنجشک چون رسد بعقاب
گفتم آنرا که بد کند چه کند
گفت شمشیر او بس است عذاب
گفتم آن تیغ چیست ، دشمن چه
گفت آن آتش است و این سیماب
گفتم از حکم او برون جاییست
گفت اگر هست ضایع است و خراب
گفتم اعدای او دروغ زنند
گفت همچون مسیلمه کذاب
گفتم اعجاب دین و ملک بیکی است
گفت هر دو بدو کنند اعجاب
گفتم از جود او عنا بر کیست
گفت بر جامه باف و بر ضرّاب
گفتم آنچ از همه شریفترست
گفت دادستش ایزد وهّاب
گفتم ار آفرینش بنویسند
گفت مشکین شوند خطّ و کتاب
گفتم آزاده گوهری وقف است
گفت آری ز نسل و از ارباب
گفتم این اورمزد خردادست
گفت وقت نشاط با اصحاب
گفتم او ملک را کجا دارد
گفت زیر نگین و زیر رکاب
گفتم او همچو باد میگذرد
گفت در مدح زودش اندر یاب
گفتم آفاق را بدو ندهم
گفت خود کس خطا دهد بصواب
گفتم از مدح او نیاسایم
گفت چونین کنند اولوالباب
گفتم او را چه خواهم از ایزد
گفت عمر دراز و دولت شاب