187
غزل
مشو عاشق، که جانت را بسوزد
غم عشق استخوانت را بسوزد
تو آتش میزنی در خرمن خویش
ندانی این و آنت را بسوزد
مخور خوبان آتش خوی را غم
که روزی خان ومانت را بسوزد
ز دیده اشک خون چندین مباران
که ترسم دیدگانت را بسوزد
چه سود آنگاه پنهان کردن عشق
که پیدا و نهانت را بسوزد؟
ز لعلم چاشنی جستی به بوسه
نترسیدی دهانت را بسوزد؟
مبر نام من، ار نه با رخ خویش
بگویم تا: زبانت را بسوزد
اگر هجرم وجودت را بکاهد
وگر مهرم روانت را بسوزد