شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت
اوحدی
اوحدی( جام جم )
139

حکایت

آن شیندی که شاه کیخسرو
چون ز معنی بیافت ملکی نو
کار این تخت چون ز دست بداد؟
نیستی جست و هر چه هست بداد؟
در پی شاه هر کسی بشتافت
پر بگشتند و کس نشانه نیافت
پادشاهی بدان توانایی
با چنان علم و عقل و دانایی
نیست بازی که هم به کاری رفت
که ز تختی چنان بغاری رفت
تا کسی بر گهر نیابد دست
نتواند کبود مهره شکست
آن کسانی که در هنر کوشند
خویش را از نظر چنان پوشند
راه معنی باسب و زین نروند
جز به دل در طریق دین نروند
تا به هر رشته ای در آویزی
کی ازین چاه بر زبر خیزی؟
چند در بند فربهی باشی؟
پر مشو کز هنر تهی باشی
این گروه مغفل ساهی
نتوانند با تو همراهی
دست آزاده ای به چنگ آور
روی در روی نام و ننگ آور
کو برون آورد ز غرقابت
برگشاید دو دیده از خوابت
چون ازین خانه میروی به درست
به طلب راه را رفیقی چست
تا بگوید، چو بازپرسی راست
کندرین راه منزل تو کجاست؟
این رباطیست پر ز حجره و رخت
از پس و پیش چند منزل سخت
اولش مهد و آخرش تابوت
در میان جستجوی خرقه و قوت
چون بزایی، اگر ندانی مرد
کی ازین عرصه گو توانی برد؟
خواه اطلس بپوش و خواهی دلق
با خدا باش در میانهٔ خلق
بیحضوری مباش و بی شوقی
تا بیابی ز جام ما ذوقی
هر کرا نفس شد پراگنده
روح قدسیش کی شود زنده؟
بگذر از ریش و سبلت و بینی
که تو این نیستی که می بینی
گرد هر در مگرد چون گولان
درج شو در حساب مقبولان
گر چه کارت به جای خود نبود
هیچ فارغ مشو، که بد نبود
سرت آغاز اگر کند جستن
نتوان نیز پای را بستن