73
غزل شمارهٔ ۸۳۵
باز دوشم ز راه مهمانی
به خرابی کشید و ویرانی
داشت در پیش رویم آینه ای
تا بدیدم درو به آسانی
که جزو نیست هر چه می دانم
که ازو خاست هر چه می دانی
دو قدم راه بیش ، نیست ولی
تو در اول قدم همی مانی
هر چه هستیست در تو موجودست
خویشتن را مگر نمی دانی؟
ای که روز و شبت همی خوانم
گر چه هرگز مرا نمی خوانی
زان شراب بقا بده جامی
تا تن اوحدی شود فانی