70
غزل شمارهٔ ۸۲۲
زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی
اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی
ز هجرت چون فرو مانم جزین کاری نمیدانم
که شب روز گردانم بواویلاه و واویلی
اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو
ز اشک او همی ترسم که در شهر اوفتد سیلی
به امید تو میباشم من شورید پسر، لیکن
کجا با آن چنان رتبت به درویشان کند میلی؟
به قتلم وعدها دادی و کشتن بیمها، آری
ز قتل چه من اندیشی؟ که چون کشته ای خیلی
به لطفم پرسشی میکن، که از جور تو دارم من
شبی تاریک چون مویی، نهاری تیره چون لیلی
گرفتم ز اوحدی یکروز جرمی در وجود آمد
ز احسان تو آن زیبد که بر جورش کشی ذیلی