77
غزل شمارهٔ ۶۶۶
گر صبر و زر بودی مرا، کارم چو زر می شد ز تو
بی صبرم، ارنه کار من نوعی دگر می شد ز تو
زان روی همچون مشتری گر پرده برمی داشتی
روی زمین پر زهره و شمس و قمر می شد ز تو
پس بی نشان افتاده ای، ورنه پس از چندین طلب
روزی من دل خسته را آخر خبر می شد ز تو
بر یاد داری: کز غمت شبها به تنهایی مرا
هم سینه پر می شد ز غم، هم دیده تر می شد ز تو؟
زان جام لعلت گه گهی می ریز آبی بر جگر
دل خسته ای، کش سالها خون در جگر می شد ز تو
گر روز می کردم شبی با رویت اندر خلوتی
شب روز می گشت از رخت، شامم سحر می شد ز تو
ور بی رقیبان ساعتی نزدیک ما می آمدی
ایوان ما پر شاهد و شمع و شکر می شد ز تو
لیلی اگر واقف شدی از ما چو مجنون، هر نفس
آشفته تر می شد ز من، دیوانه تر می شد ز تو
گر چرخ گردان داشتی در دل ز مهرت ذره ای
کارش چو کار اوحدی زیر و زبر می شد ز تو