72
غزل شمارهٔ ۵۱۵
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!
از آن سر گشته می باشم که این سوداست در بارم
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته می باشد
اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن
چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
ز کار عشق او ما را نشاید بود بی کاری
که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم
نشان دانهٔ خالش ز هر مرغی چه می پرسی؟
ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم
رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد
اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم
نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمی پرسی
مگر نیکو نمی دانی، طبیب من، که: بیدارم؟
تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
ازین سودا که می ورزد نخواهد شد دلم خالی
اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم