67
غزل شمارهٔ ۴۹۱
دگر رخت ازین خانه بر در نهادم
دگر خاک آن کوچه بر سر نهادم
دگر پای صبر از زمین برگرفتم
دگر دست غارت به دل در نهادم
دگر عهد با نیستی تازه کردم
دگر بار هستی به خر بر نهادم
به بوی گل عارض او دل خود
در آن زلف چون سنبل تر نهادم
چنان دل به شمع رخ او سپردم
که با نور چشمش برابر نهادم
ز اشک چو خون بر رخ زعفرانی
چو لعل بدخشی به زر بر نهادم
مسلمان کنون ساختم اوحدی را
که در دست آن چشم کافر نهادم