61
غزل شمارهٔ ۴۸۷
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم
پس از صد بار جانم را که سوزانیده ای از غم
چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم
کشیدم جور و میگفتم: ز وصلت برخورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم
ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم
چو دل پیش تو میماند گواهی چند برگیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم
ترا چندین که با من بود یاری، بندگی کردم
چو دانستم که غیر از من گرفتی یار، من رفتم
بخواهم رفتن از جور تو من امسال و می دانم
که از شوخی چنان دانی که از پیرار من رفتم
مرا گفتی که: غمخوار تو خواهم شد بدلداری
نگارا، بعد ازینم گر تویی غمخوار، من رفتم
ندارد اوحدی با من سر رفتن ز کوی تو
تو او را یادگار من نگه می دار، من رفتم