63
غزل شمارهٔ ۴۷۳
فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده ام
سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده ام
دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف
خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده ام
چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک
نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده ام
قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست
خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده ام؟
یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته ام
مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده ام
من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون
ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده ام؟
اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر
گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده ام