59
غزل شمارهٔ ۴۵۸
نازنین، عیب نباشد، که کند ناز ای دل
او همی سوزدت از عشق و تو می ساز ای دل
اگرت میل به خورشید رخش خواهد بود
بر حدیث دگران سایه بینداز ای دل
او به آواز تو چون گوش نخواهد کردن
هیچ سودت نکند ناله به آواز ای دل
چونکه پیوسته دل سوخته میخواهد دوست
گر نه قلبی تو، در آتش رو و بگداز ای دل
با درون تو غمش چون سرخویشی دارد
خانه از مردم بیگانه بپرداز ای دل
چشم آن ترک عجب تیر و کمانی دارد!
پیش آن تیر سپر زود بینداز ای دل
باز بر دست همی گیرد و دل می شکرد
گوش می دار که: صیدت نکند باز ای دل
اوحدی، بشنو اگر عافیتی می خواهی
به چنین روی نکو دیده مکن باز ای دل