71
غزل شمارهٔ ۴۴۶
گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق
خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق
صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست
آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق
گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود
هر روز بیش می شود این جا نشست عشق
هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها
هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق
ایزد مگر به لطف خلاصی دهد، که راه
بیرون نمی بریم ز دیوار بست عشق
ای نیک خواه عافیت اندیش خیر گوی،
زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق
پرسیده ای که: باده خورد اوحدی؟ بلی
خوردست باده، لیک ز جام الست عشق