77
غزل شمارهٔ ۴۰۴
پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
گر به رنگی قانعی در خرقه خز
جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه
جامه خود دانی، تو مردم را مرز
آخرت زندان تن خواهد شدن
این که بر خود می تنی چون کرم قز
گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت
نیک دور افتاده ای، سودا مپز
چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گویم، یا لغز
محتسب گو: در پی رندان مرو
کین جماعت را نباشد سنگ و گز
عیب مستان کم کن و در مجلس آی
گر ننوشی باده ای، سیبی بگز
باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمی جوشید رز
گوش داری گفتهای اوحدی
تا که لؤلؤ را بدانی از خرز