93
غزل شمارهٔ ۳۸۵
تن به تو دادم، دل و جانش مبر
دل برت آمد، ز جهانش مبر
از دل من گرچه گرو می بری
اول بازیست، روانش مبر
دشمن من بر دهنت سود لب
او چه شناسد؟ به زبانش مبر
گر سرم از پای تو دوری کند
باز به جز موی کشانش مبر
گفت: شبی دست بگیرم ترا
زلف تو، باز از سر آنش مبر
روی نهان کردی و بردی دلم
گرنه ببازیست، نهانش مبر
عقل، که شاگرد سر زلف تست
او بگریزد، به دکانش مبر
تا کمر زر ندهد دست من
دست بگیر و به میانش مبر
اوحدی ار بندهٔ روی تو نیست
بند کن و جز به سگانش مبر